دیر زمانی است ، دوست من
که افسانه تو درگوشم نمی نشیند
دیر زمانی است که برون افتاده از پرده
راز ما
رابطه تو ومن ، حکایتی است غریب
زمانه ای است که هر به نوا رسیده ای
نان دیروز مارا میخورد
دیگر برای رابطه ها ، مجال نیست
میان من وتو
اینک این دره بزرگ ، راه دراز
ومن خسته
ای دوست ، روزکار بدی است
برای ستاره ها ی خاموش بزمی بپا کرده اند
قصه ما دیگر پایان دلپذیری ندارد
دیگر بگوشم افسانه مخوان که فرجامی ندارد
این افسانه ها
-------------
کلماتی موزون که میتوان با بیانی شیربن
آنهارا خواند
اندیشه ام جوان است وجوانه زده
برای چه کسی ،
مردان هوسباز در جامه های آراسته
با دستهای ظریف ، صورتهای پودر زده
مرد انی که مردان دیگری را درغوش میفشارند
کدام واژه ؟ کدام شعر ؟ درکنار این بسترهای ننگ آلود
وخاموش
می جنگم ، با کی ؟
پیکر لرزان دوشیزگان ، نیز عریان
در بستری دیگر
درهماغوشی یکدیگر
واین است آنچه مایه سرافرازی ما بود
تمام شد
حال میخواهم بنویسم
کلماتی را بشکل زیبایی بیارایم
نه برای دو مرد ونه برا ی دوزن
برای وطنم
که درآن پرتو مهتاب رنگ دگری دارد
وطنم وطنم وطنم.
.............................ثریا/ اسپانیا/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر