سه‌شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۹

آتشفشان

دیر زمانی است ، دوست من

که افسانه تو درگوشم نمی نشیند

دیر زمانی است که برون افتاده از پرده

راز ما

رابطه تو ومن ، حکایتی است غریب

زمانه ای است که هر به نوا رسیده ای

نان دیروز مارا میخورد

دیگر برای رابطه ها ، مجال نیست

میان من وتو

اینک این دره بزرگ ، راه دراز

ومن خسته

ای دوست  ، روزکار بدی است

برای ستاره ها  ی خاموش بزمی بپا کرده اند

قصه ما دیگر پایان دلپذیری ندارد

دیگر بگوشم  افسانه مخوان که فرجامی ندارد

این افسانه ها

-------------

کلماتی موزون که میتوان با بیانی شیربن

آنهارا خواند

اندیشه ام جوان است وجوانه زده

برای چه کسی ،

مردان هوسباز در جامه های آراسته

با دستهای ظریف ، صورتهای پودر زده

مرد انی که مردان دیگری را درغوش میفشارند

کدام واژه ؟ کدام شعر ؟ درکنار این بسترهای ننگ آلود

وخاموش

می جنگم ، با کی ؟

پیکر لرزان دوشیزگان ، نیز عریان

در بستری دیگر

درهماغوشی یکدیگر

واین است آنچه مایه سرافرازی ما بود

تمام شد

حال میخواهم بنویسم

کلماتی را بشکل زیبایی بیارایم

نه برای دو مرد ونه برا ی دوزن

برای وطنم

که درآن پرتو مهتاب رنگ دگری دارد

وطنم وطنم وطنم.

.............................ثریا/ اسپانیا/

 

هیچ نظری موجود نیست: