چهارشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۹

زمستان 73

آن روز در گوشی تلفن بی آنکه سخنی بر لب بیاورم وبگویم که من

همان زنی هستم که ترا دوست میدارد ، باو گفتم ( من اینجا هستم )

ساعتی که اورا دیدم فریاد اضظراب وشادی خودرا که درون سینه ام

میجوشید ، درگلو خاموش ساختم وبانتظار آغوش او بودم،

او فقط دستش را بسویم دراز کرد حتی نپرسید ( که این توهستی ) ؟

در دل میسوختم وحرفهایی را زیر لب مانند وردی که به درگاه  خداوند

میخوانم باخود زمزمه میکردم  :

چه روزها وشبها که بیاد تو اشک ریختم وچه انتظار  عبثی داشتم

وچه آرزوهای غیر ممکن ، آرزوی اینکه دلهایمان بهم نزدیکتر شوند

...........

اشکهایم سراز یر شدند ، رویم را برگرد اندم او هنگامیکه دستهای

لرزان ویخ زده مرا میفشرد نپرسید  که ( این توهستی ) ؟

بی آنکه باو اعتراف کنم که چه زجرها کشیدم وچه رنجها بردم از نزد

او فرار کردم ورازم را دردل نگاه داشته بسرعت خانه اش را ترک

گفتم ؛ غم داشت مرا ازپای میانداخت او حتی نگفت ( این او بود) ؟

چه بسا روزی پای بر گوری بی نشان بگذارم ونام اورا روی سنگ

بخوانم وبگویم ( آه ! این او ست) !

کسی چه میداند ، شاید هم روزی از دل خاک ذره های من به هوا

بر گردد وروی گلی بنشیند وآن گل روی سینه سنگ سرد گور او

جای بگیرد آنگاه من میتوانم مطمئن باشم که او مرا دیده است .

و..!

روزیکه خانه زیبایم را ازدست دادم احتمالا او با خودگفت :

این زیباترین خانه ای است که من دراین دنیا یافته ام .

.............ثریا/ اسپانیا/ چهار شنبه ...............

تقدیم به بتول عزیزم که درمسیر عمرم هیچگاه اورا فراموش

نخواهم کرد .ثریا

هیچ نظری موجود نیست: