دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹

ویوا /اسپانیا !

امروز تنها راه میروم ، تنهای تنها ، اما بر سر عقیده خود ایستاده ام

کم وبیش اکثر دوستانم از من دورشده اند ! حمله ها ، زخم زبانها ،

از سوی کسانیکه با سازش کاریها خود انس گرفته اند وابایی ندارند

از اینکه  هر لحظه بشکلی بت عیار در آیند ، این دوری واین جداییها

مرا از آنچه که هستم دور نمیسازد ، چند سالی میشود که مشغول

نوشتن وگاهی بر باد دادن ریاکاری های دیگران میباشم  سیاسی نیستم

وچندان هم تمایلی ندارم که گامی دراین راه بردارم سیاست بازی یعنی

دروغگویی وشیادی وپنهانی دزدی کردن این کارها از من ساخته نیست

ونوشتن درباره سیاسیون هم کاری بیهوده است .

امروز همه سر زمینها با هم درجنگ وجدالند وهر روز تعداد بیشماری

از انسانهای بیگناه بکام مرگ میروند ، من مشغول خاطره نویسی ام

کار چندان آسانی نیست در مسیر راهم به همه گونه آـدمها بر خورد

کرده ام  از شازده های قلابی ، تا پست تر ین وریاکارتر ین آدمها ،

فهمیدم که بسیاری از آنها از طبیعت انسانی خود فرسنگها به دورند ،

آنر وزها تجربه کمتری داشتم ونمیتوانستم درباره خیلی چیزها وخیلی

آدمها بنویسم ، اما امروز آنچه را که درحافظه ام پنهان نگاه داشته ویا

روی ورق پاره های پنهانی نوشته ام باز نویسی میکنم .

آنروزها جشن میلاد مسیح برای من روز پر شکوهی بود وآرزو داشتم

که یک مسیحی میبودم ، دوستانم همه مسیحی ویا خارجی بودند امروز

متاسفانه از آن روح پاک مسیحیت وآن دوستان خوب خبری نیست .

امروز هنگامیکه میبنم کشیش ها فریاد بر میدارند که ای وای ایمان از

میان ما رخت بربسته چندان تعجب نمیکنم  ، در هرکجا که دین ، ایمان

به زور بر مردم تحمیل شود طبیعی است روزی همه از زیر این فشار

فرار میکنند وخودرا رها میسازند ، تفاوتی نمیکند که ما به تعلیمات

مسیح بازگردیم ویا راههای دیگری را بپیماییم آنچه مسلم است صدای

خداونداز کوه سینا بر نمیخیزد واز شعله های آتش دستوراتی صادر

نمیکند ، از کوه طور وغار حرا صدای او بر  نمیخیزد ، صدای او

عصاره عشق وزیبایی وآنچه راکه ما دردرنمان بنام انسانیت پنهان

داریم ، بر میخیزد ، آه افتخار وعزت بر کسی باد که بگوید سعادت

بشر درکجاست ؟  .

....................

در محوطه باغ وحش کوچک شهر ما ببر بنگال درون قفس تنها ازاین

سو به آن سو یک مسیر را طی میکند ، مسیر کوتاه باندازه پانزده گام

بطور مرتب وشمرده در یک نظم خاص وحساب شده ای راه میرود ،

چشمان زیبای او مانند دو دره عسل که روی آنرا موم گرفته باشد

به پشت شیشه حایل بین توریستها وتماشاچیان خیره میشود ، بی اعتنا

مغرور ، بی حوصله وزمانی پشتش را بسوی آنها میکند .

دراین سوی شهر شیر پیری مسیر پانزده متری بالکن را هر روز طی

میکند آن ببر در قفس بفکر جنگلهای بنگال است ومن بفکر کوه بلند

سپید پای دربند دماوند ، نگاه هردو ما مرده زیر قشری از موم وخاک

هر دور از سر زمینمان دور افتاده ایم ، اورا باینسو برای تماشا آوردند

ومرا باین سو راندند تا تماشاچی باشم.

هر دوی  مایک مسیر پانزده گامی را هرروز طی میکنیم از این سو

به آن سو هر دو بیحوصله ، وبی سرنوشت.

زنده باد اسپانیای قهرمان / دوشنبه /12/7/010

ثریا.

......................................................

 

هیچ نظری موجود نیست: