یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۹

سواری بر سنگ فرشها

در آن غروب بهاری  ، من مغموم

با واژه سکوت ، باتو همراه شدم

من سرود عشق را میخواندم

و....تو

آن شب که ازبند بند وجودم

خون جاری شد

پیکرم ؛ سخت لرزید

با آن درد ، و.... رانده از همه جا

در شهر پر زرق وبرق تو

تا سر زمین غربت

تا ویرانیها

آواز ترا تکرار کردم

..............

در زیر ابر ملال

در کنار خیل سواران بی خیال

در اندوه بزرگی ، رنجوری ترا میبینم

آیا هنوز هم ، امید مرا دردل میپرورانی ؟

در سینه من ؛ اضطرابها

فرمان میرانند

در  سینه شکسته من ،

رنج است ود رنگ نیست

در سینه شکسته من ، یاد تو خا موش شد

نام ترا به دست باد سپردم

تا ...به تو برگرداند

دیگر یادی از تو نیست و...خیالی نیست

از جان بریده در دره فنا افتاده

از شهر عشق وشور ، فرسنگها به دور

غروب تو ، غمگین تر وتیره تراز شب

تو سوار براسب راهوار خویش

هی هی کنان  بسوی نیستی میرانی

من سفر میکنم از این شب شوم

و از بخت بد فرجام خویش

شکفته وپیروز وسر بلند

آه .........

آیا هنوز هم خیال من

در پشت پنجره اطاق توست ؟

.........................................

ثریا / اسپانیا / یکشنبه چهار م جولای

تقدیم به آنکه نه دوست بود ونه دشمن ، بی تفاوت

 

هیچ نظری موجود نیست: