پنجشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۷

آ نجلیکا

آ نجلیکا – ماریا

 

نامه ای به دست آنجلیکا رسید که از او دعوت شده بود تا در مراسم معرفی کتاب

دون روبرتو  که به تازگی منتشر شده وبنام ( تکامل مادر وپسر ) برای فروش در

مدرسه خواهران روحانی گذ اشته شده بود برود.

آن روز عصر گرم تابستان آنجلیکا خودش را به مدرسه رسا ند جمعیت زیاد ی درآنجا

جمع شده بود ند ؛ آنجلیکا نمیدانست که دون روبرتو نویسنده هم هست تنها اورا بعنوان

یک پدر روحانی میشناخت که بسیار فاضل و مردی نیک سرشت وپاکد ل بود.

هنگامیکه برای نماز  به کلیسا میرفت میدید که درتمام مدت چشمان دون روبرتو باو

دوخته شده او هم درجایی مینشست که درست مقابل محراب وجلوی چشمان او قرار

داشت .

گاهی از اوقات در هنگام خواندن اوراد بخود میگفت :

آ یا برای خاطر او اینجا هستم ویا واقعا برای ایمانم ؟ وفورا صورتش از شدت شرم

سرخ میشد زانو میزد واز پدر آسمانی تقاضای بخشش میکرد .

روزهای اعتراف برای او وحشتناک بودند ؛ چرا آنچه را که در دل  داشت نمیتوانست به آن

کشیش پیر بد اخلاق  اعتراف گیرنده بگوید ؛ سرسر ی چیزهای بهم میبافت و میرفت

بعضی از اوقات با خود ش میگفت : اگر دون روبرتو از این شهر برود ویا بمیرد من هیچگاه

پای باین مکان نخواهم گذاشت ؛ دوباره پشیمان میشد زانو میزد وصلیبی روی سینه اش

میکشید واز پدر مقدس میخواست که اورا ببخشد!!

آنروز در نماز خانه  خواهران روحانی جمعیت موج میزد میز بزر گی در محراب قرار

داشت وعده ای از جمله دون روبرتو اطراف آن نشسته بودند ؛ خانمی در پشت میکروفون

گفت  کتابها در محوطه مدرسه برای فروش گذاشته شده اند وپس ا ز اجرای مراسم هرکس

که میل داشت میتواند کتابش را برای امضاء به نزد دون ربرتو ؛ پدر مقدس بیاورد .

آنجلیکا هنگام ورود کتابها را ندیده بود ؛ هواگرم داخل اطاق و جمعیت اورا دچار سرگیجه

وحال تهوع کرده بود میبایست کاری میکرد اما نمیتوانست از جایش بلند شود چرا که مرد

جوانی با اجازه دون روبرتو پشت میکروفن قرا گرفت وآغاز به سخن کرد:

 او از بیماری جسم وروح ورنج ودردهای انسانها گفت ؛ سپس ادامه داد که ؛ دردو بیماری

انسانها چندان مهم نیست !! چیزهاییکه مردان بیمار را میازا رد مردان سالم از آن بیخبرند

مردم همیشه شکوه و ناله میکنند اگر زندگی چنین کوتاه نبود بازهم همه شکوه داشتند !!

پرودگار همه انسانها را به یک روش آفریده  مرگ ؛ اما مرگ او به هزاران طریق دیگر اتفاق

میافتد در زمان مرگ طبیعت از مقصد وآخرین ساعات عمر ما سئوالی نمیکند  وهرکس

به آنچه سرنوشت برایش قلم زده تن در میدهد ؛ کمتر کسی به نجات روح خودش فکر

میکند ؛ کسانی هستند که در این زمان بما کمک میکنند وما هم باید به آنها کمک کنیم

تا بیشتر برای نزدیک شدن به حقیقت  وساختن فضیلت  انسانی وپیروزی  بر حماقتها

وتعصبها غالب آ مده ؛ کتبی را انتشار دهیم که با شرایط  زمان سازگار و هم آهنگ باشد

به تربیت جوانان خود بپردازیم  ورشته های پیوندی خویش را با سایر مردم جهان بهم

آمیخته در رفع خرافات  وبی ایمانی بکوشیم از پیروان خود انسانهایی بسازیم که همه

به یک هدف مشترک پیوند خورده اند .

مادر مقدس   ومادر تمام موجودات  در زندگی ما وجود داشته وبما کمک میکند و

با ایمان باو میتوانیم با زشتی ها مبارزه کنیم .....  سخن رانی ادامه دشت وآنجلیکا نزدیک

به بیهوشی بود .

هر طور بود خودش را به بیرون انداخت نفسی تازه کرد گرمای بیرون نیز کمتر از درون

نبود چشمش به ردیف کتابها خورد ؛ یکی را خرید ودوباره داخل شد ؛ آه .. صف طویلی

تا انتهای درب ورودی ادامه داشت .آنجلیکا در صف ایستاد تا آنکه سرانجا م به میز رسید

دون روبرتو تنها بود عرق از موها وسر وگردن او جاری  و یقه سفید او زیزقطرات عرق  

خیس شده بود .

ناگهانم چشمش به آنجلیکا خورد ؛ مدتی مکث کرد آنجلیکا نیز ایستاد همه وجودش

در چشمان دون روبرتو غرق شد ؛ آه  پدر مقدس کمکم کن ؛ نزدیک است بیفتم !

دستی اورا گرفت کتابش را روی میز گذاشت .

دون روبرتو مدتی با قلم خود به راست چپ رفت وسپس  نوشت :

آ نجلیکا ؛ مادر مقدس ترا دوست میدارد وهمیشه از تو حمایت خواهد کرد

با تمام قلبم .  دال. ر . میم رودریگز.

آنجلیکا آهسته از پله ها پایین آمد وخودش را به کوچه رساند .

چشمش به جلد کتاب خورد .

 چهره خودش را درشمایل ولبا س مادر مقدس دید ومدالی را که روز غسل

تمعید ش به گردن پسر مریم مقد س انداخته بود .

پس آن مجسمه زیبا که بربالای محراب نصب شده واطرافش را گلهای رنگا رنگ گرفته

درمیان شمع های معطر وچراغ های سقفی کریستال ؛ منم ؟ آنجلیکا ؟ خود منم ؟ آه ...

پس او هم مرا دوست میدارد ؟ . او مرا ستایش میکند ؟ من ! درچهره مادر مقدس ؟!

بیاد گفته مادرش افتاد که روزی از او پرسید چرا من آ نهمه  پدر روحانی را دوست

دارم ؟ ومادر درچوابش گفته بود :

دخترم ! تو عاشق خدایی ! وخدا را درچهره او میبینی وعشق را که خدایی

است.

..................

 

به هرسوی که اندیشه ام پرواز کند

باز بسوی او برمیگردد

بسوی رنگین کمانی که اوبرایم ساخت

نه به پنجره های بسته

نه به آشیانه شغالان ولاشخورها

درپنهانی ترین زوایای  درونم

اورا میجویم ؛ اورا

..........

ثریا /اسپانیا

از : دفتر این زمانه

 

 

 

 

 

 

 

 

هیچ نظری موجود نیست: