آدلینا
ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست
هوشنگ ابتهاج (سایه)
باخودم گفتم:
آدلینا! تو با مرگ خودت یک هدیۀ بزرگ به درگاه پر قدرت کلیسای کاتولیک اهدا کردی. مراسم باشکوهی بود، حتی باشکوه تر از مراسم ختم تو. همسرت دیشب (تاجگذاری) کرد و به جرگۀ مردان خدا پیوست و کشیش شد!
همۀ بانوان و مردان لباسهای شیک و رنگین خود را پوشیده بودند، به غیر از من که بخاطر پیکر باد کرده ام مجبور شدم سیاه بپوشم! ما در ردیف جلو نشسته بودیم و نگاه بیست و چهار کشیش و خادمین به روی ما دوخته شده بود؛ گویا می دانستند که ما از (آنها) نیستیم.
همسر تو از تو قدردانی کرد و اظهار داشت بخاطر از دست دادن تو می رود در گوشه ای از این دنیا به خدمت خلق خدا مشغول شود تا غم سنگین مرگ ترا فراموش کند. پسرت که چقدر ترا دوست می داشت و شکل ترا نیز گرفته، دخترت، مادرت و برادرانت همه اشک در چشم داشتند.
دوستان تو، شاگردان تو، معلمین مدرسه ای که در آن درس می دادی، همه در این مراسم حضور داشتند و همه دستمال به دست اشک های خود را پاک می کردند. همسر تو لباس کشیشی را پوشید و چقدر جای تو خالی بود تا او را دراین لباس پر شکوه! ببینی.
پس از مراسم برای عرض تبریک در صف قرار گرفتیم و جناب سر اسقف جلوی من ایستاده بود. عرض ادب کردم. پرسید آیا عزا دار هستی که سیاه پوشیدی و یا بخاطر شیکی؟! گفتم صرفاً به احترام به کلیسا و همین. مرا بوسید وگفت: چقدر از دیدنت خوشحالم!
آدلینا، آیا تو از آن بالاها مرا باو معرفی کردی؟ او اولین بار بود که مرا می دید و من فهمیدم که پوشیدن لباس سیاه من در این مراسم (بد) بوده است. پس ار آن برای صرف نوشیدنی به محل دیگری رفتیم، اما من غمگین بودم و بفکر دو فرزندت که تنها چگونه خواهند زیست؟
ثریا - اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر