جمعه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۶

ایزد بانو

 

(سپتامبر هفتاد و دو)

 

آرزو دارم که نام دختر کوچکم را ایزد بانو بگذارم.  او راست می گوید. از بدو تولدش تا به امروز مرز میان دروغ و حقیقت را یافته است: او می تواند بین آنها فرق بگذارد.  اندیشه هایش همه زیبایند و زبانش گویاست.

 

ما باهم فرق داریم.  من آرزوی کلامی را دارم که با آن بزرگ شدم، با آن خو گرفتم.  من هنوز بانتظار چشیدن شراب (انگور شاهانی) هستم که در آن دکۀ پیر می فروش در میان جاده نوشیدم .  او با آن بیگانه است؛ او حتی مزۀ شراب را نچشیده  است و من هنوز در انتظار آن مستی هستم و بوی خوش آن گیاه که نامش  پونه است و درکنار جوی باریکی سبز می شود.  دختر من بمن میخندد!

 

خاطراتم همانند تلی از خاکستر داغ قلبم را می سوزانند.  در این دیار با آمدن احساسات ناپخته همه چیز برایم بی ارزش است.  آدم ها با رنگهایشان، با لباسهای باد کرده شان که درون گنجه می پوسد، با صورتهای زشت و سرخ  شده از می، با رنگ پوستشان که مانند ماهی سرخ شده است، با بیهوده گی و بی هدفی هایشان حالم را بهم می زند.

 

بانتظار روزی هستم که لباس بیگانگی را از تن بیرون آورم و به کشتزار خودم برگردم و جلوی کلبه گلی خانه ای بنشینم و بوی ماهی (کپور) سرخ شده را با روغن گوسفند را استشمام کنم و گلهای معطر محبوبه شب را ببوسم  و... عاشق باشم .

 

.........

 

دلم را بین قلم و کاغذ گذاشته و غم هایم را با آنها تقسیم می کنم.  فلب من امروز لبریز از اندوه است و لبریز از غبار و دود شده است. قلب من آرزوی بازگشت به کوی محلۀ کودکیم را دارد و بوی شیر تازه دوشیده شده  از گاو های مادۀ سلامت و بوی آب (جوپار) و ریگهای کوی والی آباد. 

 

زندگی من سر یک آسیاب سنگی شکل گرفت و به دکل یک آسیاب بادی گره خورد.  من امروز حاضرم جامۀ اطلس خود را در ازای آن کاسه چوبی محله ام بدهم.  بشرط آن که همان آواز قبلی را بشنوم.  بشرط آن که همان بوی (آ غوز) شیر و بوی سرگین اسبهای مادرم را احساس کنم .

 

در اینجا هیچ خبری نیست. اینجا هیچ ایستگاهی نیست.  کسی اینجا توقف نمی کند. شیر بوی بد داروی ضد عفونی را می دهد و کوچه ها بوی باروت، بوی خون و بوی ادرار شب.

 

من آن دیوانگی ها را دوست دارم ؛ آن دویدنهای بی حاصل را.  به دنبال رؤیاهای بیهوده آن آتش سرخ شده برای منقل پدرم هستم  و آن کرسی گرم که با پاهای پسرخاله بازی می کردم و می خندیدم.

هیچ نظری موجود نیست: