سه‌شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۶

دو داستان بی نام

 

دیشب در میان خواب و بیداری و گرمای شدی ناگهان این فکر به مغزم رسید: بله! من می توانم نام این دو داستان را منگوله و شب قوزی بنامم  (باحترام مرحوم فرخ غفاری، سینماگر، نویسنده، مترجم و روزنامه نگار، و احترام شایانی که باو داشته و دارم.

 

روزی با دختر بزرگم دربارۀ زندگی حرف می زدم.  باو گفتم: «گاهی شدیداً احساس گناه می کنم که بدون هیچ اتفاقی شما را به این دیار بیگانه آوردم و آواره کردم. حال در پناه یک سرزمین ناشناخته تنها باید کار کنید و زندگیتان را سر و سامان دهید.  چه بسا اگر شما را در همان کشو ر گل و بلبل و در کنار همان فامیل محترم(!)  می گذاشتم امروز شاید شما هم نصیب یک مرد ثروتمند می شدید و مجبور نبودید که کار کنید تا بتوا نید زنده بمانید؟!»

 

او در جوابم گفت: «این سرنوشت است.  ما قرار بود که ثروتمند نباشیم و حتماٍ اگر در همان سرزمین  بقول تو گل و بلبل می ماندیم بازهم سهم ما از زندگی یک مرد بی پول و بیکار بود و باز هم می بایست با جبر و مشگلات فراوان کار کرده و نان آورخانه باشیم.  بعلاوه من هیچگاه میل ندارم که همسر مردی ثروتمند شده و در خانۀ بزرگم بنشینم با لباسهایم و انگشترهایم و اتومبیلهایم، و فقط با مشتی آدمهای بیهوده معاشرت کنم و بدون هیچ هدفی زندگی کنم.

 

«امروز زندگی من معنی دارد و هدفم معین است.  از کارم راضی هستم و همسرم را با عشق فراوان دوست دارم.  زندگی او با من یکی است. هر دو زندگی می کنیم و آینده را می سازیم برای بچه هایمان.  نه مانند پدرمان که فقط برای خودش زندگی کرد و زود هم مرد، بدون آنکه نه بفکر تو باشد و نه بفکر ما.  من گمان می کنم که مردان شرقی همه همین وضع را دارند.  زن برایشان یک ماشین بچه سازی است و یا یک معشوقه و یا یک مادر، نه یک همراه.»

 

من سکوت کردم و در دلم باو حق دادم و باز بخود نهیب زدم که تو باید بیشترین درس زندگی را از بچه ها یاد بگیری. آنها کوچکند اما هرکدام دنیای وسیع و بزرگی را دارند که تو کمتر می توانی وارد آن بشوی.  این باعث شد که دو داستان من، منگوله و شب قوزی متولد شوند.

 

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: