شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۶

خورشید واژگون

 

بگو، چه زمانی به انتها خواهیم رسید

من نیروی خود را از دست داده ام ...

در این عبور تونل وار

چه زمانی می توانیم دخترانمان را به خوابگاه زفاف

راهنمایی کنیم، بدون واهمه؟

چه موقع به انتهای باغ می رسیم؟

 

دل من از عمق درختان هم گذشت

دل من از صبر و نا امیدی هم گذشت

من همه نیروی خود را ازدست داده ام

چرا که همه را در راه چیزی صرف کردم که امروز

آن را به پشیزی هم نمی خرند....در راه حقیقت

 

دل من رسواگر من بود

و تو ....

با گردنبد طلایی خود که مانند یک طناب دار

بر گردنت حلقه زده

با زیور آلات بدلیت

با زندگی خالیت

خود را به چه کسی عرضه داشتی؟

ابن گردنبد طلایی تو

از آن من است

من بخود زیور بهتری میاویزم

من فلبم را دریک نی می گذارم و...

 

زبانم بسته است ...

دل من گرفته

بانتظار یک وزش نسیم تازه هستم

بگو این جاده بی انتها نیست

بگو که راه تاریک وباریک نیست

بگو که روزی خواهیم رسید

من چشم براهم

دلم گرفته

 

..........

 

می گویند هرگلی که یکبار شکفت دیگر نخواه شکفت

او همانند آب روان آمد و در غبار گم شد

.......

من در میان همۀ سختی ها

بانتظار یک وصل شیرین و پایدار

خود را به اسیری سپردم

بامید یک روشنی دروغین

بامید یک چشمه که می پنداشتم گوار است

اما او مسموم بود.

هیچ نظری موجود نیست: