یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۴


مادر بزرگ

در كنار چىشمه سار زندگى  كه بى مهابا ميگذرد ، نگاه مهربانانه آدمهايى كه از قبيله من نيستند ،اما با همان عطر وبوى مهربانى مرا در آغو ش داشتند .
اى غم از من بگريز  وبگذار اين لحظه هاى هستى را با تمام وجودم مزه كنم  در تمام روز وشب   در تمام ماه وسال  وهفته ،  در فضاى خانه ايكه خاك آن متعلق بمن نيست اما روح زندگى در آن ميتابد ،مانند نور خورشيد .
روزى از خود ميپرسيدم كه : 
دركجاى اين فضاى تنگ من احساسم ر ا پرواز دهم 
 ،فضا تنگ نيست ،ما آنرا تنگ كرده ايم با خودخواهيها وزياده خواهيها ،
روز گذشته تولد داماد كوچكم بود ومن (گرانى) بهترين وبالاترين جاى نشستن را در اختيار داشتم ،ميان مردمى كه ابدا از سرزمين من نيستند ،براى آنها سياستهاى بيرون مهم نيست ، آنها همانگونه مرا پذيرفته اند كه من آنهارا ،سي وچهار سال قبل اين پسرك كوچك ونا پخته داماد من شد ، هنوز خيلى جوان بودم ،اما پذيرفتم وامروز براى او بهترين مادر بزرگ وبهترين مادر زن هستم . واو بهترين وعزيز ترين داماد من ،پخته شده  بود ،دوستانش عوض شده بودند ، آدمهاى ديگرى وجديدى را ميديدم ،ديگر از آن پسر بچه كه مرتب سيكار ميكشيد  خبرى نبود ، مردى متين ،جالب وبسيار مهربان ،نه او ونه خانواده اش لحظه اى از من جدا نميشدند در ميان آنها غوطه ميخوردم ، مهربانى از چهره يكا يك آنها به روى من ميريخت ،خوشحال بودم ،شاد بودم .
حال دانستم كه در فضاى محدود هم ميتوان بال انديشه را رها كرد ونوشت  اگر چه گاهى ملال أور باشد ،در آن فضاى باز وپر آواز  من توانستم كبوتر افكارم را به پرواز دربياورم  زيستن در كنار اين انسانهاى بيگانه بمراتب بهتراز زيستن در چمن آلوده خوديها ست 
چندين هزار قرن از تولد انسان گذشته وما بجاى پيشرفت وپذيرفتن انسانها مانند حيوان بجان يكديگر افتاده و يكديگرا تكه تكه ميكنيم  وبى اعتنا به قربانيهاى خود  آسوده راه ميرويم ،بغض وكينه وحسادت  يكى از خوراكهاى دلپذير ماست .
من آن سپيده مويم كه در دل جوانم ،وامروز  دانستم كه زحماتم بيهوده نبودند ، نه دروغ ،نه فتنه ، نه ريا ، نه دزدى ونه خود فروشى در زندگى ما جاى نداشته وندارد  . ما استوار ومحكم مانند اسبهاى اصيل راه ميرفتيم .
به خاطرات سي سال پيش بر گشتم. در ميان  تيره گيها  وتاريكيها وانسانهاى گمشده  ،سى سال پيش   آيينه كدر وسياهى جلوى  رويم بود ، وامروز خاك آن آيينه را ستردم  ،پاك كردم چهره خودرا در آن ديدم وتارهاى موى سپيد را،نه اشكى براى جوانى ريختم. ونه قطره اى كه روى آيينه را كدر كرده بود مرا دچار وحشت كرد ، در شكوه پيرى ،نشسته ام واحساس جوانى ميكنم . درياى خاطرات در پشت سرم جاى دارد بر نميگردم تا به آن بنگرم ،گاهى سنگ ريزه ها وفسيلها وماسه ها به دور پاهايم ميپيچند ، با يك أب ساده آنهارا پاك ميكنم ، 
خوشتر از شبهاى بهار ، عالمى ديگر كجا دارد خدا ؟ ومن هنوز در بهارم با آنكه ( گرانى ) هستم ،يعنى مادر بزرگ.ث
ثريا ايرانمنش . اسپانيا . ٢٦/٩/٢٠١٥ ميلادى .