سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۴

نوشتار 
---------
سوگنامه 

ميخواهم بنويسم ، بنويسم ، شايد روزى نتوانستم ، شايد روزى همين صفحه  را  هم از من گرفتتند ، مانند أب ، مانند نان ، مانند زمين ، ميخواهم بنويسم ، از هجوم بيرويه نادانيها و سرعت بيحساب تكنو لوژيهاى بيمصرف ، قلبم در حال حاضر ساكت است ، بى هيچ هيجانى ، ميخواهم بنويسم ،  چه بسا جنگ سوم جهانى در گرفت. ، وچه بسا همه در سرجايمان مانند انسانهاى معبد پمپى زير خروارى از مواد شييمايى مانند مجسمه نشسته ، ايستاده  ويا خوابيده   ، نابود شديم ، 
ميل ندارم به هيچ كجا بروم ، ، ميل ندارم كسى  را ببينم ، وميل ندارم وارد اين دنياى يكبار مصرف شوم ، ، نه نميخواهم ،  بيهوده مصرف شوم ، 
أنروز كه تنها در خيابانهاى ساكت شهر راه ميرفتم دانستم كه دنيا تمام شده ومن وارد مرحله سوم از حيات شده ام ، هنگاميكه به روشنايى خورشيد رسيدم با نگاهى به اطرافم با ديدن حيواناتى كه بجاى پا سم داشتند ، دانستم ديگر راه به هيچ كجا نخواهم داشت ، بايد در يك جتگل در يك گودال پنهان شوم ، كلاغها قار قار ميكردند ، گوسفندان گله گله به قربانگاه ميرفتند ،  روبهان وگرگها با دهان خونين دندانهايشان  را بمن نشان ميدادند ، خوكها سر گرم مجادله ومباحثه  وسياست بافى بودند ،  اشتران مست  از بيابانهاى داغ به خيابانها ريخته ، ميرقصديند ، از يك زاويه كوچك  به آنها مينگريستم   ، سردم بود ، تنها بودم ، بى پناه بودم ، خرگوشان كوچك در اطرافم بو ميكشيدند ، 
أسمان يكبارچه سياه شده باميد باران بودم اما از باران نيز خبرى نبود ، به برگهاى زرد شده نگاهى انداختم ، اوراق كتابهايم بودند ، نگاهى به زمين انداختم. زير پاهايم چاله هاى متعفن دهان  گشوده بوند ،  زنان بدكاره بزك كرده به همراه  پا انداز هاى پير واز كار افتاده در شهر رژه ميرفتند ،  بزها در تهيه لوازم اسكى بودند ، واسبهاى اصيل به قتل ميرسيدند قلم گم شد ، كاغذ گم شد ، مردان وزنان بيجان شدند ،  بو ى خوش عطر من كه در ايوان خلقى را بسوى خود ميكشيد ، بباد رفت .من كجا هستم ؟ چرا با آنها نرفتم ؟ مادرم نماز ميخواند صورتش گل انداخته بود ، خوشحال بود كه در كنار گله خوك ها به معبد ميرود ، ميل داشت مرا ارشاد كند ، فرار كردم باز به همان درخت كهنه وكهنسال پناه بردم ودر سوراخ آن پنهان شدم ، روزنه هارا مسدود كردم ، زير پوست شب در انتظار صبح روشن نشستم ، نه ، هيچ صبحى ندميد ، خورشيد پشت ابرها سياه پنهان بود ، خدا هم مرده بود ، ستارگان مصنوعى وخورشيد مصنوعى با نور خيره كننده پيكرم را ميسوزاند  ، در عطش نمى أب خنك بودم ،   هنوز در عطش ميسوزم ،نه از آب روان خبرى هست ،نه از يك شب روشن ، ونه شمعهاى شعله ور عشق ، هر چه هست نابودى است ، هرچه هست بيمارى است ، دنيا دچار يك بيمارى ناشناخته ونوظهور شده است ، دنياى من سالهاست كه تمام شده ، تنها روحى از من در كنج بك درخت در انتظار است . پايان .
ثريا ايرانمنش ، لندن ، ٨/٩/٢٠١٥ ميلادى .