نوشتار
---------
سوگنامه
ميخواهم بنويسم ، بنويسم ، شايد روزى نتوانستم ، شايد روزى همين صفحه را هم از من گرفتتند ، مانند أب ، مانند نان ، مانند زمين ، ميخواهم بنويسم ، از هجوم بيرويه نادانيها و سرعت بيحساب تكنو لوژيهاى بيمصرف ، قلبم در حال حاضر ساكت است ، بى هيچ هيجانى ، ميخواهم بنويسم ، چه بسا جنگ سوم جهانى در گرفت. ، وچه بسا همه در سرجايمان مانند انسانهاى معبد پمپى زير خروارى از مواد شييمايى مانند مجسمه نشسته ، ايستاده ويا خوابيده ، نابود شديم ،
ميل ندارم به هيچ كجا بروم ، ، ميل ندارم كسى را ببينم ، وميل ندارم وارد اين دنياى يكبار مصرف شوم ، ، نه نميخواهم ، بيهوده مصرف شوم ،
أنروز كه تنها در خيابانهاى ساكت شهر راه ميرفتم دانستم كه دنيا تمام شده ومن وارد مرحله سوم از حيات شده ام ، هنگاميكه به روشنايى خورشيد رسيدم با نگاهى به اطرافم با ديدن حيواناتى كه بجاى پا سم داشتند ، دانستم ديگر راه به هيچ كجا نخواهم داشت ، بايد در يك جتگل در يك گودال پنهان شوم ، كلاغها قار قار ميكردند ، گوسفندان گله گله به قربانگاه ميرفتند ، روبهان وگرگها با دهان خونين دندانهايشان را بمن نشان ميدادند ، خوكها سر گرم مجادله ومباحثه وسياست بافى بودند ، اشتران مست از بيابانهاى داغ به خيابانها ريخته ، ميرقصديند ، از يك زاويه كوچك به آنها مينگريستم ، سردم بود ، تنها بودم ، بى پناه بودم ، خرگوشان كوچك در اطرافم بو ميكشيدند ،
أسمان يكبارچه سياه شده باميد باران بودم اما از باران نيز خبرى نبود ، به برگهاى زرد شده نگاهى انداختم ، اوراق كتابهايم بودند ، نگاهى به زمين انداختم. زير پاهايم چاله هاى متعفن دهان گشوده بوند ، زنان بدكاره بزك كرده به همراه پا انداز هاى پير واز كار افتاده در شهر رژه ميرفتند ، بزها در تهيه لوازم اسكى بودند ، واسبهاى اصيل به قتل ميرسيدند قلم گم شد ، كاغذ گم شد ، مردان وزنان بيجان شدند ، بو ى خوش عطر من كه در ايوان خلقى را بسوى خود ميكشيد ، بباد رفت .من كجا هستم ؟ چرا با آنها نرفتم ؟ مادرم نماز ميخواند صورتش گل انداخته بود ، خوشحال بود كه در كنار گله خوك ها به معبد ميرود ، ميل داشت مرا ارشاد كند ، فرار كردم باز به همان درخت كهنه وكهنسال پناه بردم ودر سوراخ آن پنهان شدم ، روزنه هارا مسدود كردم ، زير پوست شب در انتظار صبح روشن نشستم ، نه ، هيچ صبحى ندميد ، خورشيد پشت ابرها سياه پنهان بود ، خدا هم مرده بود ، ستارگان مصنوعى وخورشيد مصنوعى با نور خيره كننده پيكرم را ميسوزاند ، در عطش نمى أب خنك بودم ، هنوز در عطش ميسوزم ،نه از آب روان خبرى هست ،نه از يك شب روشن ، ونه شمعهاى شعله ور عشق ، هر چه هست نابودى است ، هرچه هست بيمارى است ، دنيا دچار يك بيمارى ناشناخته ونوظهور شده است ، دنياى من سالهاست كه تمام شده ، تنها روحى از من در كنج بك درخت در انتظار است . پايان .
ثريا ايرانمنش ، لندن ، ٨/٩/٢٠١٥ ميلادى .