افسانه امروز
من رفتم ، شبت خوش
گرم دريا به پيش أيد ، گر أتش
نوشتار را با اين بيت از اشعار نظامى شروع ميكنم ، چرا كه در حال حاضر نظامى وكتاب او واشعارش در سرزمين ملاها ممنوع ويا حد اقل تكه تكه شده است ،
ما چه ساده دلانه دنيا را باور داشتيم وچه صادقانه. كمر به خدمت مردم دنيا بسته ميل داشتيم كه دنيارا بسازيم ، در سر زمين بد اقبال من ، ودر ميان خاك وخس وخاشاك به دنبال درياى گوهر بوديم ، كه نامش ادب ويا اقبال است ، چه ساده دلانه باور كرده بودم كه به شهر بلوغ ورشد عقلى رسيده وچه زود رفيق ميشدم ، خانه ام نه قفل داشت ونه زنجير ، درب أن به روى همه باز بود ، دچار توهم و اينكه با نگاهى به سرزمين تازه رشد كرده دوردست ، ميل داشتيم همان پنجره هاى رويايى را به روى أفتاب باز كنيم ، من جلو تر ميرفتم ، در حاليكه ديگران سوار بر قايق هاى خود رو به عقب پارو ميزدند ، حيران بودم ، اين چه داستانى است ؟ چرا همگى رو بسوى اقبال گذشته دارند ، من ميخواهم به جلو بروم ، ميل دارم به أن روشنايى برسم ، أن چهلچراغى كه از افق سو سو ميزد ، اما أن چراغ سبزى كه از أنسوى كوهها روشنايى كم نورى ميداد بيشتر ديگران را بخود جلب ميكرد ، پشت به سبزى أن كردم ،
پنجره ها باز بودند ، نور آفتاب همه جارا پر كرده بود ، من به آفتاب سلام ميكردم ،نه به تاريكى ، پشت سرم هر چه بود سياهى و تا ريكى وترس وبيمارى بود ،. جاده صاف ، خيابانها خلوت ، درختان پر بار بسويم سر خم ميكردند ، بى اعتنا ميگذشتم تلاش وتواناييم بى حساب بود ، هركس از درب خانه وارد ميشد دوست بود ، نه دشمن!! نه دزد ؟! دزدتنها شب در خاموشى به كمين مينشيند ، بنا براين دوستانند كه با سبدى از گل مهربانى بخانه ميايند ، در زير كلهايشان جعبه سم سيانور بود ، كه كم كم روح مرا ، چهر ه مرا دگر گون ميكرد ! اينها كي هستند ؟ آسمان ابرى شد ، طوفانى وحشتناك درياى زندگىرا متلاطم ساخت، خانه ها ويران شدند ، چراغ سبز تا بينهايت نورش را پخش كرد ،تا جاييكه توانست نيمى از دنياى روشن وچند رنگ مارا تبديل به سياهى كند ،
امروز در لبه پرتگاهى ايستاده ام ، نه من ، همه خوش باوران ، قايق رانان ، راهبان و جامه دران ، بايد مانند موش كور لانه اى در زير زمين حفر كنم وبه أنجا بخزم ، بقيه را نيز باخود ببرم ، ، يعنى زنده بگورى به متد جديد و دنياى نوين را زير زنبن در تاريكيها بسازم ، زمين پر ألوده شد ، درختان خشك شدند درياها متلاطم ، كشتيها لبريز از لاشه ها به اعماق دريا ميروند ، راها بسته است ، فاحشه ها ، خود فروشان ، با متاع خود در ويترين ها خودرا به نمايش گذاشته اند ،
چراغ سبز همچنان از افق هاى دور يو سو ميزند ، من پشت به أن كرده ام ،
به كجا ميروم ، ؟ نميدانم ؟ كدام درب باز است ؟ نه دربها پشت ديوارند ، تا يخ من در درون گنجينه پنهان است ،هنوز دست نامحرمى به أن نرسيده ، أنرا دارم ، آنرا ورق ميزنم ، .....پايان
ثريا ايرانمنش ، آخرين روزهاى اقامت در لندن بى اعتبار ،
يكشنبه ١٣سپتامبر ٢٠١٥ ميلادى