سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۴

آخرين نوشتار 
----------
أخرين نوشته وآخرين ترانه در لندن !!!


پس فردا بايد بر گردم ، ويا يكى از اين روزها ، ديگر بايد رفت ، به كجا ؟ به نا كجا آباد ، به جايى كه متعلق بمن نيست ،همان ميهمان ناخوانده ، وهمان أواره هميشگى ،
شب ذشته بيخوابى بسرم زده بود ،ىمانند هميشه ، روى  كاغذى را خط خطى كردم وحال بعنوان يك نوشته اينجا مياورم ، ،بر خسته ام ، سالهاى اندوه بر شانه هايم سنگينى ميكنند ديگر از پاى افتاده ام. ورويم به هيچ منزلى نيست ،
"گمشده "
شهر خورشيد كجاست ؟ 
شب تاريك كه ميگريد زار ، صبح روشن كه ميشود تار ،
در پس ابرهاى گريان ، ديده ام بيخواب است ،
بلبل خاموش در قفس افتاده ، سوسن بيزبان  ،لاله ها سرنگون  ،
ديده ام تار است ،
من از اين محنتكده  خونين خزان 
مينگرم دنيا را 
جلوه هاى بهارى و بهاران گم شدند
همه جا تاريك است ، تاريك ،ً
هرچه در عالم هستى است   ،هم گريان 
سرو بلند ، سر به زير  بى خبراز باد سرد زمستانى
باغ خالى از عطر و گلهاى بهارى

گامى به عقب بر ميدارم 
نه ، خبرى از آواز بلبل مستان نيست 
 خبرى از بوى گلهاى كلستان نيست 
(ارغوان شادى ميكند ) 
راز سرخوشى خودرا ميداند 
( شاعرى اورا در باغچه اش كاشته ) !
بلبل اما از آواز باز ماند 
بوى عطر ياس به باروت نشست 
زنبق و پونه و سوسنبر وبيد 
از زمين  وزمانه پر بستند 
به كلخانه ها پيوستند 
پس اى فرو مانده به زندان زمين 
در زندان بكشا 
قمرى وبلبل خوش الحان را آزاد كن 
پو پك ما سالهاست مرده 
قاصدك پيك اورا أورده 
كبك وشاهين قله ها ، مردند با تير پر خويش
جان ما سوخت  ،به هواى آن چشمه در پاى آن كوه 
كاخ اميد فرو ريخت ،  باغ  خورشيد آنجا بود 
چنك ناهيد  آنجا بود ، بر آن خانه دوست 
عشق جاويد آنجا بود  ، اى فرو مانده به زمين 
بند هارا بگشا  ،بگشا درب زندان را
باز كن آهنين زنجير ها را 
تا بخندم  ،تا بگريم 
تا بگويم ! 
باده او ، عشق او ، خانه او ، جام او 
سرو أزاده من او ،
آغوشش وطنم ، بازوانش پيراهنم . ث .
پايان 
ثريا ايرانمنش ، سه شنبه ١٥/٩٢٠١٥ ميلادى ، لندن