مسافر خسته دیروزم ، وخسته فردا ،
دیگر نه شکوه دشتها ونه سرسبزی کوهها
ونه تلاش وشکاف رویش زمین ، در باور من نیست
هر طلوع آفتاب برایم شروع یک زندگی اجباری است
به دیدن صخرها دلم میگیرد
دشت خرم وسر سبزی
که دیگر سبز نیست وآسمانی که دیگر آبی نیست
پرندگاه آهنی هر روز در پروازند
ستاره ها گم شده اند
مسافر خسته دیروزم
که با چتر واژگون خود میخواهم زیر باران
برقصم
هر سا ل تولد بهاررا روی بال کبوتران
دیده ام
شکوفه های نوروز را از دوردستها ، تماشا کرده ام
دستم به هیچ شاخه ای نرسید
بمن گفتند:
اگر صبر کنی ، زغوره حلوا سازی!!!
من وصبرم از خیل زندگان گذشتیم
زمانیکه دست خسته من نمیتواند
آزادی را لمس کند وروز نجات را ببیند
فریاد بر میدارم
آهای ... ای اسرار پنهان ، شعله بکشید وبسوزانید
باشد تا بوی زندگی بار دگر این مسافر خسته را
مرغ باغ جهان سازد وآوازی سر دهد
میگویند آتش میسوزاند وزنده میسازد
تکه ای ازسر ب گداخته وسرخ
بر قلبها چسپیده ، دلها قفل شده اند
آه ... ای آزادی وطنم اینجاست ، این جاست ،
در میان سینه ام
ثریا. اسپانیا. شنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر