پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۱

قایق بی باد بان

فضای باغ همسایه ، بادرختان پر شکوفه سیب وبادام

مانند یک بادبزن بزرگ باز میشوند وبسته میشوند

بر فراز باغ بزرگ آنها ، آسمان آبی ، ستارگان را درروی

سینه خود  پهن کرده ومیدرخشد

بیز ار از تاریکی بیزار از ظلمت

هوا ، هوای بهاری وامواج دریا با شادی به موج شکن ها

میخورند

آنها سر شار از فریادند و......ما پرندگان اسیر

پرهای خودرا زیر آفتاب درخشان آنها ، پهن کرده ایم

ودم می جنبانیم

با صدای ناقوسها در گذرگاه بی نفوذ ، می دانیم که راه شب را

گم کرده ایم

به هنگام درخشش ماه دریا با زمین یکی میشود

هیچ دستی شکوفه ی را نمیچنید

هیچ بادی درختان کهنسال را تکان نمیدهد وهیچ دست آلوده

غنچه ی را از شاخه جدا نمیسازد

ما ؟ تنها به میوه های یخ زده دندان میفشاریم.

چشمان ما خیره به چهره کشتی نشستگان وکشتی شکستگان است

با عشق های دروغین دوستی های دروغین که

مسافر روزانه اند بین دو سر زمیند ،

حال باید از سایه ابر چتری بسازیم وبه زیر آن پناه ببریم

از جام شوکران جرعه ی بنوشیم وبر این باور باشیم که :

دیگر نمیتوان از عشق سایه بانی ساخت ودرانتظار یک گرمای

مطلوب نشست

این کشتی نشستگان درمیان راههای / چپ / راست / میان بر

قانون بادرا فرا گرفته اند ، قانون شوم رذالت را

آنها بر عرشه خیال نشسته اند ، با بیرقی بی رنگ

ومانند کرم شبتاب دردشت خیال نگاهشان درهم میشکند

ومن هنوز بفکر گرمای دستهای تو هستم !!

پنجشنبه / ثریا/ اسپانیا/ فروردین ماه1391

 

هیچ نظری موجود نیست: