گلهایم را درباغچه میکارم ، در باغچه تنهایی خود
باد گرمی میوزد واز میان روح خانه میگذرد
بوی خوشی بمشامم میرسد ، کجا نشسته ام؟
به کجا میروم ؟ ازکجا آمده ام ؟
در شهری غریب ونشستن در میان لحظه ها
خیره شدن به پنجره هایی که همه رو به تنهایی باز میشوند
خانه ای ندارم ، خانه ام را گم کرده ام
آنرا ویران ساختند ، به شهری ودیاری آمده ام
که غروبهایش مرا بیاد کودکیم میاندازد
درآن سوی دریا ، روی پله های سنگی مینشینم
به رنگ آبی مینگرم ، رنگ سرد ، رنگ بی احساسی
رنگ آسمان ، رنگ لباسهای فرسوده دیروزم
اینجا ، آنجا ، همه جا
هیچ پیویندی با برگی ندارم
ریشه هایم با من نیستند
من درهوای خود نفس میکشم وبه آنسوی زمان
میاندیشم
به لالایی دایه ام ، به منقل سرخ پر آتش پدرم
وگریه های مادرم
درها همه رو به سرما باز میشوند
ومن صدای شکستن استخوانهایم ر ا میشنوم
....................
ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر