پنجشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۰

غروب بهاری

گلهایم را درباغچه میکارم ، در باغچه تنهایی خود

باد گرمی میوزد واز میان روح خانه میگذرد

بوی خوشی بمشامم میرسد ، کجا نشسته ام؟

به کجا میروم ؟ ازکجا آمده ام ؟

در شهری غریب ونشستن در میان لحظه ها

خیره شدن به پنجره هایی که همه رو به تنهایی باز میشوند

خانه ای ندارم ، خانه ام را گم کرده ام

آنرا ویران ساختند ، به شهری ودیاری آمده ام

که غروبهایش مرا بیاد کودکیم میاندازد

درآن سوی دریا ، روی پله های سنگی مینشینم

به رنگ آبی مینگرم ، رنگ سرد ، رنگ بی احساسی

رنگ آسمان ، رنگ لباسهای فرسوده دیروزم

اینجا ، آنجا ، همه جا

هیچ پیویندی با برگی ندارم

ریشه هایم با من نیستند

من درهوای خود نفس میکشم وبه آنسوی زمان

میاندیشم

به لالایی دایه ام ، به منقل سرخ پر آتش پدرم

وگریه های مادرم

درها همه رو به سرما باز میشوند

ومن صدای شکستن استخوانهایم ر ا میشنوم

....................

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه

 

هیچ نظری موجود نیست: