کی باور میکرد یک زن هشتاد ساله با کمر دولا وعصا مومن ونماز خوان با یک مرد یواشکی عروسی کرده اونو بخونه ش آورده وشبها حال میکنند ،تازه چهار تا پسر نره خرد ده تا نوه وعروس وای وای چه آبرو ریزی اما خوب دیگه ؛ عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند. من والموهدا ( یعنی متکا) همدیگه رو دیدیم یکدل نه صد دل عاشثق هم شدیم زود هم رفتیم پیش کشیش که مارو عقد کنه اونهم نه یکبار بلکه سه باز درسه شهر مختلف چون الموهدا اهل ولایت بود ، خلاصه آنچنان عاشق هم شدیم که نگو نپرس من روزها یک لباس بلند ابریشمی تنم میکردم ووقتی هم میرفتیم بیرون یک کرست سفت وتنگ میپوشیدم که نفسم بند میومد انگار درخت قورت داده بودم الموهدا هم غرق خوشحالی عصارا هم بعنوان یک شئی شیک میگرفتم دستم با توری نازکی که روی سرم میانداختم یا یک کلاه بره با شلوار جین تنگ وکفش ورزش آخ که دل از عارف وعامی برده بودم. الموهدا هم خوشحال ازاین وصلت شبها زیر گوشم آواز زمزمه میکرد ؛ ای زیبایی ریتیوس ، ای الهه وای ونوس زیبا ومشغول حال میشدیم تا اینکه یکروز صبح آتفاب پهن من بلند شدم تا لباس بپوشم الموهدا هم خواب آلود پرسید کجا وخودش را انداخت روی من بعد گفت این بالش لعنتی را از روی شکمت وردار ، زن گفتم : الموهداجون ، این بالش نیست ، این شکم منه این دوتا نان بربری را هم که مبینی مثل اونکه در دکان نانوایی به سیخ آویزان میکنند به سینه من آویزانند پستانهای منند ....الموهدا نگاهی به شکم گنده وسینه هایم انداخت وسپس به پشت افتاد .
ای داد وبیداد مردک غش کرد ، فوری قند وآب آوردم تا بریزم در دهانش ، دیدم خیر ، طر ف رفته به آن دنیا وبدنش کبود شده مانند همون بادمجانهای ولایتش ، ای د اد وبیداد حالا چکار کنم ، باهر بابدبختی بود لباس به تنش کردم واورا کشان کشان بردم جلوی در آشپزخانه بعد داد زدم ،،،، آهای دزد آهای دزد ، به دادم برسید به پلیس زنگ بزنید عصایم را هم یکی دوبار زدم تو کله اش که بگویم با عصا اورا زدم تا پلیس وهمسایه ها بیایند همه چیز را مرتب کردم لباس خوابم را پو شیدم دولا دولا با عصا نشستم بالای سر ش وگفتم : خاک برسر ت کنند اینهمه سال تو نفهمیدی با یک زن صد کیلویی هشتاد ساله طرفی تو فقط یک نقطه رامیدیدی که مانند تونل چراغ میزد همون بهتر که مردی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر