جمعه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۰

بهارانه

آن زمان که من ، مست گشته ، زلف میفشاندم ، تو نبودی مگر ؟

که هماهنگ میشدی بامن ، زار وناشاد ، میزدی برزمین ، آسمان را

» نیما یوشیج «

بهار هم موهبتی است ، چشمان نمناک ، اگر نباشند

در کنار کودکان معصوم که از یک پنجره کوچک

به برج مباهات دیروز مینگرند

برای آنها نه سرگردانی ، نه تهی بودن ، بی معناست

ما چون غباری با بیحوصله گی ، از شهرهای پر نور گذر میکنیم

با چه حوصله ی یکدیگررا میبوسیم

رنجی را که برشانه هایمان سنگینی میکند

با خود میکشیم

آبشاری از دلهره دردلم فرو میریزد

وعمق سنگین درد که در پهلویم

به نوبت جا عوض میکند

سپری از سنگ با خود دارم

ومیدانم که مرغان دیروز

از جنگل گریخته راهی دشتها وکوهها ، شده اند

من از یک غریبه پرسیدم :

خیار سبز ما چه مزه ای دارد

صنوبران کهن وکتیبه های قدیمی

آیا بهاررا باور دارند و؟

آیا آنرا به آواز میسرایند

غریبه مکدر بود ، سخت غریبه بود

گریه را سر دارد ، واز کنارم گریخت.

--------------------

ثریا/ اسپانیا/ جمعه 16/3

 

 

هیچ نظری موجود نیست: