پنجشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۰

باز تب اومد ! شب اومد!!

تبی جانگذار بر پیکرم نشسته وهنوز دراین امیدم که نسیم فروردین جانم را تازه کند.

سری به باغچه خالی خود زدم باغچه ای که از فرط بی آبی وبی بارانی مانند کویری خشک بنطر میرسید ، از شاخه ها ی خشکیده بوته شاه پسند گلهایی زیبایی روییده بودند ویک گل سنبل سفید متعلق به سالها پیش از زیر خاک سردر آورده وبمن مژده میداد که بهاران درراه است ،  مانند هرسال نتوانستم گل شمعدانی وگل بنفشه  ونرگس واطلسی را درباغچه بکارم با اینهمه از دیدن آن گلهای بی زبان که بازبان خودشان بمن امید میداد ند جانی  تازه گرفتم گرفتم .

چه کسی گفت ، تا ابد مرغ خوشخوانی / چه کسی گفت آفتاب همیشه از مشرق میتابد ؟! // چه کسی گفت هنوز میتوانی پرده های کلفت را بالا بزنی وصحنه را روشن کنی ؟

زمستان رفت ، بهار بیماری زا فرا رسید/ گلهای تشنه درانتظار قطره ی باران ، چراغ گلزار خاموش گشت وجهان درانتظار نو شدن است// همه رفتند /  یاران همه رفتند .

چه پیش آمد دراین زمستان عمر / ؟ هیچ شسهواری به دیار ناشناخته من  / گذری نکرد /

ومن همان بار سنگینم بردوش جهان ، به تسکینم بکوش//

دژخیم ایام به زنجیرم کشید اگرچه توانستم از دیگری بگریزم//

امروز کابوس ناکامیها چون جغدی شوم بر بام خانه ام نشسته

دیگر  مرا حاجتی نیست به بند وزنجیر

از گل نرگس بپرس که راز گریه را میداند/

                           ثریا. اسپانیا. پنجشنبه هیجدم اسفند

هیچ نظری موجود نیست: