سه‌شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۰

متنی اضافه بر داستان !

داستان من وکاردینال تمام شد سالها گذشته او به آرزوی خود رسید ودر کنار اجدادش به خواب ابدی فرو رفت یک صبح روز پنجشبه بود که اورا درتختخوابش مرده یافتند وعده ای شایعه کردند که او کشته شده است اگر هم راست باشد او این غذاب را بخاطر حقیقت متحمل شد وضدیتی که بادستگاه امپراطوری داشت او این کاررا کرد که ثمره خون وعرق دیگران را که بیشرمانه بوسیله موجوداتی تنبل وبی ارزش  از بین میرود باطل  وتباه کند او کتاب مقدس را تا به آخر میدانست ومیل داشت که ایمان مسیحی خودرا حفظ کند اما.... زمانی باین خطوط میرسید که :

گوسپندان را به مرتع خود باز خوان که بسیاری از آنها هنوز میتواند در مرتع ما بجنگند ، کتا ب را میبست وچشمانش را روی هم میگذاشت او میدانست هیچگاه دیگر آزادی خودرا به دست نخواهد آورد  .

امروز من تنها نشسته ام وبه آنروز ها میاندیشم زمانی فرا میرسد که از خود میپرسم او درزندگیش به هیچ یک از آمال وآرزوهایش نرسید او میتوانست با کمی تلاش یک زندگی طبیعی را ادامه دهد بی آنکه دست به شورش بزند بی آنکه خودرا  تسلیم مردانی بکند که همه برایش ناشناس بودند  بی آنکه مرید دیگری شود  بی آنکه دعا بخواند دعایی که به آن هیچ اعتقادی نداشت  بی آنکه آنهمه آشغالهای زرد و آبی وقرمز وبنفش  رابه خودش بیاویزد  من اورا دوست داشتم او نیز مرا بی نهایت دوست داشت . اما نه زیر چشمان تیز  ودوربین زوم شده آقایان.

او رفت ، قصر وتزیینات وزمینهای اطراف آن به نفع کلیسا ضبط شد او سر انجام آرامش خودش را یافت ودر کنار اجدادش بخواب  ابدی رفت هدایا ی گرانبهایش هنوز درکشوی من بجا مانده وبانتظار آن هستم روزی بتوانم انهارا نیز به کلیسا بدهم تا بر پیکر بانوی مقدس بیاویزند! آنها بدرد من نمیخورند برایم با سنگهای شیشه ای یکسانند ربدوشامبر ابریشمی او هنوز درکمد آویزان است ودمپایی های چرمی او که آنهارا به زیر تخت گذاشتم ، بعضی از شبها در کمدرا باز میگذارم ونگاهی به ربدوشامبر او میاندازم گویی تکان میخورد گوی همین الان صاحبش آنرا پوشیده تا به زیر دوش برود هنوز بوی او درخانه پیچیده است  بویی استثنایی که از بهتری ادوکلنها نادر شهر رم برایش میرسیددر تمام عمرم مردی به زیبایی ومعصومی او نیافتم گویی یکی خدایان ساخته شده از مرمر میدان سنت پییترو جان گرفته است ودر کنار من آرمیده بینی رومی سر بالا موهای مجعد خرمایی او  که در روزهای آخر گرد سپیدی برروی آنها نشسته بودوچشمانی که هر  لحظه به رنگی درمیامد قدی بلند با دستهای کشیده وپوستی به رنگ شیروگل سرخ گاهی راه رفتن اورا در راهرو احساس میکنم وگاهی میپندارم که کلید درخانه تکان میخورد واین اوست که میخواهد وارد شود صدای پایش در راهرو میپیچد از تخت پایین میایم چراغهارا روشن میکنم ، نه ! همه خیال است ، خیال .

ثریا/ اسپانیا/ ششم مارس 2012

 

هیچ نظری موجود نیست: