سه‌شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۰

آخرین قسمت و پایان

در انتهای دیدگاه من و در بالای یک تپه بلند گنبد کلیسا با ناقوسهای بزرگش دیده میشد گاهی طنین ناقوسها در هوا میپیچید وسرم را به دوار میانداخت با خود فکر میکردم " هر روز باید بمدت چند ساعت این صدای وحشتناک را بشنوم ، صدایی بلند شد پیرمردی به درون آمد که گویا از خدمتکاران قدیمی او بود ، کفت عالیجناب ، امروز پدر آنجلیتورا ملاقات کردم از اینکه شما باینجا |آمده اید ابراز خوشحالی کرد وسپس مرا نشان داد وگلت :

برای کمک به شما آمده، عالیجناب ؟ من داشتم خفه میشدم او لبخند زنان از کشف تازه خود برگشت ورفت تا کمی خانه را تمیز کند وچراغهارا روشن نماید .

از سردی وبرودت محیط منجمد شده بودم هر چه باشد امشب را باید در این مکان ناشناس وترسناک بگذرانم.

سر شب کشیش آنجلیتو آمد او با قامتی کوتاه وکمی فربه بنظر میرسید ، چشمان آبی کمرنگش را به صورت من دوخت من خم شدم وسلام گفتم ، پدر آنجلیتو رو باو کرد وگفت :

کنت مونتروی خدا یبامرز هم چند خانه آنطرفت زندگی میکرد او هرشب دچار کابوس میشد ومیگفت اسبهایش باو حمله ور میشوند.

اطاق با پنجره های بزرگ وتوری رو به جاده ای بی انتها باز میشد در دل آرزو داشتم الان دروسط آن جاده بودم وجلوی اسبی یا اتومبیلی را میگرفتم وخواهش میکردم تا مرا به شهر برسانند.

فردا اهالی دهکده به دیدار او آمدند همه آراسته به صف ایستاده تا یکی یکی دست اورا ببوسند من تنها روی همان صندلی قبلی نشسته بودم خسته وفرسوده میان مشتی آدمهای ناشناس وزبان نفهم که درگوش هم نجوا میکردند . آن شب پس از نماز پدر آنجلیتو او خسته وخمیده از پله ها بالا رفت تا به اطاق خواب برود او دیگر آن نبود که از قبل میشناختم مردی فرسوده ودر خویش گم شده وهنوز نمیدانست کدام راه را انتخاب کند من از سجاده او مانند یک دانه تسبیح بیرون افتاده بودم چرا که باو جواب ( نه) داده بودم .

صبح زود دختر جوان وبسیار زیبایی که پیراهنی چسپان وکوتاه به تن داشت وپستانهایش مانند دوقلوه سنگ روی سینه اش چسپیده بودند با سینی صبحانه وارد شد بخاری هیزمی را روشن کرد صدایی رادیواز بالا بلند بود آخرین اخبار بگوش میرسید هنگامیکه دخترک فنجان قهوه را به دست من داد با چشمان درشتش بمن گفت :

از امروز جای تو من خواهم نشست ! وسپس گفت صبحانه عالیجناب را میبرم بالا !!!!.

آفتاب پهن شده بود ومن هنوز ساک وچمدانهای خودرا باز نکرده بودم شال پشمی کلفت خودرا روی شانه ام انداختم چمدانهارا برداشتم آهسته وبی خبر راه کوهستان پر پیچ وخم را گرفتم ، نگاهی به اتومبیل او انداختم ومیدانستم که این آخرین بار است که آنرا میبینم آسمان صاف وهوا دلپذیربود نفس عمیقی کشیدم وسر پایینی جاده را گرفتم وسرازیر شدم.

وزیر لب زمزمه میکردم :

جامی است که عقل آفرین میزندش// صد بوسه زمهر برجبین میزندش // این کوزه گر دهر چنین جام لطیف میسازدو باز بر زمین میزندش// پایان

حق این نوشتار محفوظ است /چاپ آن پیگرد قانونی دارد. ثریا

 

هیچ نظری موجود نیست: