چهارشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۱

قصه ما قصه عمو نوروز

قصه ما وعمو نوروز هم تمام شد ، در شروع سال تحویل نه صدایی بود ، نه تیک تاک ساعتی بود ونه دعای تحویل سال همه جا سکوت بود ، سکوت .

روزهای عادی درخیابانها شروع شد کسی نگفت : سال نو مبارک  هیچ صدایی از همسایه ها بلند نشد باز پیکر های غلطیده بخون باز بانگ طبلهای وصدای خشونت بار پاسداران شب ، که :

شما آسوده بخوابید دزدان بیدارند ، شما خوابید وما بیدار خوابتان شیرین باد.

دستمال به دستان ، چاکران درگاه در اطراف خر چین بارگاه ایستاه اند آرام وخاموش .

آب از آب نمی جنبد برگی از برگی جدا نمیشود هیچکس از صبح خود باخبر نیست .

هر چه رفته است باز میرود فتح وفتوح ونذر ونیاز ذکر وذاکر بر جای ماندند.

همچنان هیچی از هیچ وبی برگی ، بی آنکه کسی تکانی بخورد همه از یادگارهای دیروز گفتند واسکنانهای نویی که درون جیب پدر پنهان بود ماه درخلوت خود به تنهایی میگریست.نه خدایا ماه میدرخشید این شمع خلوت ما بود که میگریست .

باید ساکت وآرام مانند هرروز از تپه سرازیر شد از انبوه گند زباله ها گذشت که درسطلهای رنگی بصف ایستاده اند ومانند مردگان قد کشیده بردگان نوین را صدا میزنند.

نباید با هیچ صدایی سر برگرداند باید رفت در انتهای خلوت جاده.

و...بدین سان سال ما شروع نشده تمام شد.

چهار شنبه / دوم فروردینماه 1391 / ثریا/اسپانیا/

هیچ نظری موجود نیست: