و....... او که امروز نیست ونمیدانم اورا درشمار مردگان بیاورم یا زنده به گوران ،
او که تنها یک سایه بود ویک پل که با احتیاط از روی آن عبورمیکردم امید پیروزی نداشتم ، او بنظر نمی آمد که یک پل کامل ومطمئن باشد ومیدانستم که تنها میتوانم با عبور از روی آن به مرز آزادی زندگیم برسم .
در زندانی که بسر میبردم همه نوع شکنجه ای وجود داشت ، تحقیر ، توهین ، تهعمت وافترا آنجا مکان امنی نبود ، هرچند نامش " زندگی خانوادگی ودم اشرافیت را به دنبال میکشید " اما خالی از هرگونه مهربانی وخالی از هرنوع امنیت روحی وجسمی بود ومن درمیان یک اطاق خالی به انتظار سرنوشت نشسته بودم !
زندگی سهمگین وسیاه ، ومن درانتظار شکوه رنگین کمان چشمانم را به در دوخته بودم ، تا او از راه رسید !
چشمانم را بستم وروی پل پریدم با اندک تکانی ، بگونه ای که صدف از دیوار صخره جدا میشود .
من از صخره ودریای مواج جدا شده وبه همراه او به جریان کند زندگی تسلیم شدم .
او ، آن پل کمی سست بود وگاهی میلرزید او نیز شکنجه شده بود وحال امروز ما میتوانستیم با هم بسوی زندگی آرام وانسانی برویم .
باو آویختم ، دیگر کسی نمیتوانست مرا ازمیان آن دیوارهای بلند بیرون بکشد.
دستهای نامریی بکار افتادند واورا از من ربودند ، باز تنها شدم .
درکنار غرش رودخانه گل آلوده وشعور وحشی وفریاد بی اثر دیگران تنها راه میرفتم واو...... در کنج یک سلول تبدیل به یک شماره شد. ومن همسر یک زندانی سیاسی !!!!؟تنها بی هیچ پشتوانه مالی ویا امنیتی .
ثریا/ اسپانیا/ " از دفتر خاطره ها " پنجشنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر