چهارشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۱

عجب شوری

ای شور عشق درجانم بپیچ /در پیکر سردو خاموشم بپیچ

من منم ، این ساخته از آب وگل / منم منم زاده  زرنج دل

این منم ، زاده ز نور عشق / نه نام ننگم بل  به رنگ عشق

من جمع اضدادم همینم که سپاس /نه ز تاریکی ترسم نه ز یاس

من همه شورم همه عشقم رو کن بمن/عشق باشد آخرین بدرودمن

-------------

روزی عشق با یک ساقه زیتون  بر سرم نشست وفرمان داد که ، بشتابم

دوان دوان بسوی او دویدم از سیلاب خشمگین وجنگلها تا پرتگاههای سخت وآبشار های پر هیبت عبور کردم.

بسوی اورفتم ، قلبم از هیجان میلرزید چیزی نمانده بود که درپایش جان بسپارم.

آنگاه عشق با بالهای لطیف خود بر بالای سرم به اهتزاز درآمد  وگفت"

بایست ، دیگر بس است بس ، من ایستادم واو رفت بسوی نیستی

امروز میخواهم بنویسم که " من انسانهای پا بسن گذاشته وزنده دل را نیز مانند جوانان که رقص وپایکوبی میکنند ، دوست دارم زیرا پیری  که میرقصد تنها موی سپیدی دارد ودلش جوان است .

من فانی نیستم ومیدانم هرچند سالی که برمن گذشته وآنچه باقی مانده چه اندازه است من درسر جای خود ایستاده ام میان دو رابطه ، عشق جوانی و میان سالی  وسپری کردن دوران تنهایی.

از نردبان زندگی آهسته آهسته بالا آمدم در پله چهارم ، شور وطن پرستی مرا فرا گرفت ودرپله هفتم ایستادم به تماشا وسکوت ، ودانستم که مردان بزرگ ونامی وطن پرست ، دیری است که درخاک خفته اند ودامن از این بساط بلبشو جمع کرده اند اما میدانم که یادگارهای گرانبهایی از خود بجای نهاده اند اگر چه امروز زیر خاکند اما فردا آنها مانند ماه درآسمان لاجوردی خواهند درخشید .

امروز نمیدانم روی کدام پله ایستاده ام ؟ تنها میدانم  سعادتی که به فنا محکوم است خواب وخیالی بیش نیست .

ثریا/ اسپانیا/ از یادداشتهای گذشته !

هیچ نظری موجود نیست: