در دلم هست هوس
که رسد درهمه احوال به درد همه کس
چه اسیری دارا ، چه فقیری درویش
چکنم با دل خویش ؟
طفل عریانی دیدم
بهر نان گرسنه آنگونه که از جان شده سیر
دل من سوخت بر او ودلم شد ریش
چکنم با دل خویش
چکنم ؟ دل نگذارد که برم حمله بدو
زارم از دست عدو
بسکه محتاط بار آمده ودور اندیش
چکنم با دل خویش
گر درافتم با مار
نیست راضی دل من تا کشم از مار ، دمار
لیک راضی است که ازاو بخورم صدها نیش
چکنم با دل خویش ؟
از برای همه کس
دل بیرحم دراین دوره بکار آید
نبرد دل پر عاطفه کاری از پیش
چکنم با دل خویش
؟ ...........ثریا/ اسپانیا / سه شنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر