جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۹۱

سایه ترس

زمانی که ترس برقلب وروح انسانها حکومت میکند ، چه کسی میتواند از زادگاه وسرزمین خود یاد کند؟

وزمانی که دوران پر خطر ویا حقارتها را بیاد بیاوری ، چگونه میتوانی دلتنگ سر زمین محبوب خود باشی ؟

امروز درمیان مشتی مردم پراکنده وگم شده در محیط خود سعی دارم سرگردان نباشم وحد اقل اینکه توانسته ام خودم را بشناسم وببینم ورای مردم عادی هستم  آن احساس سیری ناپذیر به دنیای اطراف وتملک برهمه چیز وهمه را برای خود خواستن درمن نیست ونمیتوانم بفریب مردم فکر کنم مردمی که شاید بتوان درمیان آنها عده ای بیگناه را نیز یافت که به همراه سیل روان شده اند.

آنروزها که درکنج شهر کمبریج در آرزوی دیدار مادر ووطنم میسوختم مادرم برای نوشت که " تو دراینجا هم غریب بودی ، سرنوشت تو را برسنگ غربت نوشته اند" !

وامروز که خاطرات گذشته را مرور میکنم وآنهارا روی کاغذ میاورم میبینم درهیچ زمانی درآن سرزمین محبوب ، من محبوب القلوب نبودم ؟! غریبه ای بودم که بین قبیله های گوناگون زندگی میکردم ، نه زبانشانرا میدانستم ونه با طرز تفکر ورفتارشان آشنا بودم همچان یک رهرو به راه خود میرفتم بی هیچ پیچ وخمی بی آنکه  مانند آن آبهای گل آلود وجوبهای حقیر سرم را پای هر ریشه درختی بگذارم ، نه همان رودخانه بودم که از کوههای بلند سرازیر شده ومیخروشیدم ومیرفتم.

امروز دیگر برای آنکه بتوانم از تجربیاتم استفاده کنم خیلی دیر است دریک چهار دیواری خودرا محبوس کرده ام وتن به یک زندان خود خواسته داده ام ومیلی به دیدار هیچکس ندارم تنها خانواده کوچک خودم هستند که سر باین زندان انفرادی من میرنند ویا گاهی مرا برای گردش بیرون میبرند ویا به خانهایشان دعوت میشوم ، محال است بدون دعوت قبلی بخانه هریک از این فرزندانم که امروز باعث افتخار من شده اندبروم .

آنها جوجه های کوچکی بودند که آنهارا درسبد گذاشتم وراهی دیار غربت شدم بی هیچ پشتوانه مالی یا معنوی وبه دنبالم مردی روان شد که از خانه او فرار کرده بودم ، مال ومنال وخانه را به صورتش پرتا ب کردم وجانم را نجات دادم .

نوشتن درباره مردان زندگیم که یکی اهل بخیه بود ودیگری درپی بازی سیاسی ، یکی بفکر جمع آوری سکه ها بود ودیگری بفکر بالا رفتن از پله های سیاست آبکی وبی رونق ما ، یکی از غرب کشور برخاسته بود ودیگری از بالای یخ های قطب شما ل واز دیار خرس سفید وهردو خودرا صاحب جان ومال  واحساس من میدانستند، برایم نه تنها افتخاری ندارد بلکه باعث اندوه بیشتر من میشود .

زندگی من از روزی آغاز شد که اولین نوه ام پای به دنیا گذارد آنهم درست در روز تولدم ، من درآن روز به دنیا آمدم به همراه نوه ام وامروز پنچ غنچه شکفته وشیرین دارم که زندگیم را سرشار از لذت کرده اند ، امروز باید درباره آنها بنویسم وگذشته را که بوی گند آن تمام عالم را پر کرده است به دور بریزم ، آری باید برای آنها بنویسم

درآن زمان هم همه ما زیر سایه ترس زندگی میکردیم درمدرسه دردبیرستان در سر  کلاس درس باید از دبیر ومعلم میترسیدیم ودر ساعات زنگ تفریح از بقیه شاگردان _ حزبی _ ترس همیشه دربین ما وجود داشته به همین علت هم همه دروغگو ومتقلب از آب درآمدیم ، از ترس ، ویا برای حفظ منافع  ،مانند بوقلمون هرروز رنگ عوض  کردیم . من هیچگاه نترسیدم از هیچ چیز وهیچ کس، وهمان یک رنگ باقی ماندم .

                                    ثریا/ اسپانیا/ جمعه

 

هیچ نظری موجود نیست: