پسرم میگفت:
من این دنیارا نمی فهمم ، این مردم را نمی فهمم ، هرچه میخواهم اندیشه وفکرم را خالی کنم باز چیزهایی میبینم که دوشاخ بزرگ روی سرم سبز میشود چگونه آد م ها میتوانند به راحتی پوست عوض کنند.
گفتم لزومی ندارد که ما ، مردم ودنیارا بشناسیم دنیای ما دنیای دیگری است خالی از هرگونه مکر وریا ودروغ وبه همین علت هم همگی تنها ماند ه ایم ، تو درآنسوی دنیا ، من دراینسو ، تنها باید راه خودمانرا ادامه دهیم ، دراین راهی که میرویم هزاران هزار خار مغیلان مارا زخمی خواهند کرد صدها هزار سنگ بی حرمتی به روی ما پرتا ب خواهد شد ، در راهی که میرویم سر بالایی بلندی است که باید با آرامش آنرا طی کنیم ، فکر واندیشه ات را برای درک وفنهم این دنیا خسته نکن ، نه تو می فهمی ونه هیچکس ، آمدن ورفتنی است ومکثی بین دوعدم هرکسی هرنوع که دوست دارد زندگی میکند درگذشته پدران بما دروغ میگفتند مادران درخانه شوهرانشان بی حرمت وبا زحمت زندگی میکردند بی آنکه بدانند سر تاسر زندگیشان یک دروغ بزرگ است یک نوع خود فروشی شرعی است ، ومن رشته این زندگی مصنوعی وخود فروشی وبی حرمتی را پاره کردم ، امروز ما باید به راهی که انتخاب کرده ایم همچنان استوار ادامه دهیم بی هیچ رنگ وریایی .
آنروزها هیچ نمیدانستم دستهاییکه بسویم دراز میشوند سخن از آشنایی میگویند ، ریا کارند هیچ نمیدانستم به زبانی وبه گمانی درتدارک یک لباس از جنس همان سنگ خارا میباشندکه بر تن من بپوشانند ، آنگاه که جامی آلوده به زهر از دست آنها گرفتم به بلور اشک آنها اعتماد داشتم وسیرت شان ر ا نمیشناختم همه صورت بودند صورتهای رنگ شده ، همه دلقک بودند، دلقکهایی که روی شانه مردگان خفته درخاک خودرا بزرگ میپنداشتند ؟!
هیچ ندانستم که آن گلدان گل یاسی را که من آنرا بیاد مهربانیها میگرفتم گلهایش به زهر آلوده وبرگهایش به دست باد پرپر خواهد شد.
گلهارا می بوییدم صورتم ، پیکرم همه زخم برمیداشت .
امروز درانتظار جوابم ای بی ریشه های خفته برپهنه خاک ، در انتظار جوابم ومیپرسم کدامین دست آلوده پیام خودرا برایم خواهد آورد؟
آه ... میخواهم درگرداب فراموشی غرق شوم این گرداب نه غریق می شناسد ونه نجات غریق را.
وآنکه باز تاب شمع روشن خانه من ودست مهر بان من هرزمان بر گونه اش قرار میگرفت خون شرم بر روی آن می نشست درهمان زمان از چشمانش خون میچکید ومن رگه ها ی خون را درچشم های او بخوبی میدیدم.
امروز نمیدانم کار درستی انجام دادم یا نه وشما را از آن محیط آلوده به زهر تریاق دورکردم ، آیا میبایست شمارا نیز مانند سایر افراد درکوچه های شهر رها میساختم تا ازآن اجتماع بزرگ ! وپر مهرمام وطن یاد میگرفتید که چگونه باید زیست ؟! نمیدانم ، تنها میدانم شمارا روی رودخانه جاری قلبم جای دادم وبه راهی کشاندم که خود رهرو آن جاده بودم ، راهی پر خطر ، راهی تنها، اما نجات بخش روح .
نه پسرم تو هیچگاه معنای واقعی زندگی ومردم را نخواهی فهمید خودرا خسته مکن ، چیزی ورای آنچه که دیده ای نیست ، همه رنگ است وهمه مکر است وهمه فریب .
ثریا. اسپانیا/ شنبه 23
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر