میبایست بر میگشتم ، هوا سرد بود ومن دچار سینه پهلو میشدم به ناچار برگشتم ، با اندوهی بزرگ.
اولین نوری که از کمر کش کوه پایین لغزید بخود گفتم آفتاب سر میزند وپیکر سرد مرا گرم میسازد ، به دنبال فضای گذشته بودم ،
در فضای تازه هیچ میدانگاه دیدی نداشتم ، در باز شد وآن زن پیر با هیکل بزرگش جلو آمد وگفت "
برخیز باید به موقع برسیم دستهایش را ستون بدنم کردم واز جای برخاستم ، یک لحظه جلوی در ایستادم وبه همه جا چشم دوختم ، فضا تغییر کرده بود ، دیگر از درختان سرو وصنوبر خبری نبود بیشتر جاها ویران شده ونور زرد بدرنگی روی همه چیز پخش شده بود.
من ، تنها روی ایوان ایستادم با یک چوبدستی کلفت ، خم شدم تکه سنگی را برداشتم ومحکم بسوی درختان زرد شده پرتاب کردم .
آری در نبود »او« همه چیز تغییر کرده بود ، عده ای دورتا دور من جمع شده بودند ، چشمانشان کدر وبی نور بود کمی مرا ورانداز کردند وسپس بسوی ایوان بلند راه افتادیم.
هنگامیکه از سینه کوه پایین میرفتیم درکنار جاده هنوز چند نفری بودند که گویی درانتظار او ایستا ده اند وچند چشم نگران بمن دوخته شده بود نه ! چیزیم نیست ، تنها تب دارم ، همین ، فردا بهتر خواهم شد.
بقیه دارد درصفحا ت یک تا شش /ثریا/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر