یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۱

یاد او /3

او مرا از پله کان هواپیما پایین آورد ، اتومبیل سیاه رنگی درانتظارمان بود ،

باو گفتم " نمیدانی چقدر خسته ام ، نمیدانی چقدر باین تعطیلات  احتیاج داشتم ، نمیدانی دوری تو وبیخبری از تو تا چه حد مرا میازردنمیدانی.....با بوسه ای دهانم را بست وسپس گفت : میدانم خوب میدانم !

اتومبیل سر بالایی هارا به راحتی طی کردووارد دالان بزرگ وسقف دار قصر او شدیم ، میز شام آماده بود شراب  وشمع وخدمتکاران سپید پوش دست به سینه ایستاده بودند.

باو گفتم : امیدوارم از فردا کسی برای دستبوسی عالیجناب اینجا نیاید خدمتکاران را مرخص کن ، من آشپزخوبی هستم ، تنها باغبان میماند وراننده ویک خدمکار نظافتچی و....البته آشپز مخصوص !

شام مطبوعی درست شده بود ودسر خوشمزه ای که نمیدانم چگونه وبه دست چه کسی آنرا بدین زیبایی آراسته بود، پس از شام به اطاق بالا رفتیم ، گمان کردم که تنها هستیم ، اما نه ، یک نفر دیگر نیز در پشت اطاق نشسته میخوابید ؟ وبا هرتکان او نیز از جای بر میخاست و دوسگ سیاه بزرگ که درپایین تخت دراز کشیده بودند ؟

اکثر روزهای ما به اسب سواری وپیاده روی میگذشت ، روزی به دهکده رفتیم ، گویی خدا از آسمان  به زمین فرود آمده ، همه سرخم کرده بودند وعده ای به زور میخواستند که دست اورا ببوسند ....

او برایم یک جفت گوشوار مروارید بلند خرید وگفت :

تنها مروارید برازنده توست چون تو خود گوهری ، گوهر دریایی

هنگا میکه دستهای  اورا محکم فشار میدادم درگوش او زمزمه میکردم

" ترا دوست دارم ، ترا میپرستم، ایکاش زبان مرا میفهمیدی اما زبان قلبم را میشناسی ، آخ ....دون ...مون سینیور من عاشق تو هستم  ،

تو نمیدانی تو از عشق هیچ نمیدانی ... تو درمیان مشتی کتابهای  بی خاصیت عمرت را تلف کردی تنها فلسفه خواندی وبه خدای خود فکر کردی و تنها عشقی را که شناختی  به مرادت بود وبس وسپس وسوسه ها بجانت افتاد ند  روحت را گم کردی و درآسمان به دنبال چیزی میگشتی که نمیدانستی چیست .

در روح من دنیای دیگری را یافتی ورای دنیای درون کتب قدیمی خود  ومن برایت افسانه عشق را خواندم مانند همان شهرزاد قصه گوی چند هزار ساله  ، پنجره روشنی  را به رویت باز کردم قصه لیلی داستان دیگری است ومن لیلی توام ، مجنون سرگردان ،

او درجوابم میگفت : تو عاشق من نیستی ، تو عاشق خدایی و خدارا درمن میبینی !

نه عزیزم ، خدا جای دیگری است بعلاوه هیچگاه خدا  باین زیبایی مرا نبوسیده  ؟ وبرایم گوشواره مروارید نخریده است .

او نگاهم میکرد ومرا دیوانه کوچلو خطاب مینمود.

بقیه دربرگ 4

 

هیچ نظری موجود نیست: