او مرا از پله کان هواپیما پایین آورد ، اتومبیل سیاه رنگی درانتظارمان بود ،
باو گفتم " نمیدانی چقدر خسته ام ، نمیدانی چقدر باین تعطیلات احتیاج داشتم ، نمیدانی دوری تو وبیخبری از تو تا چه حد مرا میازردنمیدانی.....با بوسه ای دهانم را بست وسپس گفت : میدانم خوب میدانم !
اتومبیل سر بالایی هارا به راحتی طی کردووارد دالان بزرگ وسقف دار قصر او شدیم ، میز شام آماده بود شراب وشمع وخدمتکاران سپید پوش دست به سینه ایستاده بودند.
باو گفتم : امیدوارم از فردا کسی برای دستبوسی عالیجناب اینجا نیاید خدمتکاران را مرخص کن ، من آشپزخوبی هستم ، تنها باغبان میماند وراننده ویک خدمکار نظافتچی و....البته آشپز مخصوص !
شام مطبوعی درست شده بود ودسر خوشمزه ای که نمیدانم چگونه وبه دست چه کسی آنرا بدین زیبایی آراسته بود، پس از شام به اطاق بالا رفتیم ، گمان کردم که تنها هستیم ، اما نه ، یک نفر دیگر نیز در پشت اطاق نشسته میخوابید ؟ وبا هرتکان او نیز از جای بر میخاست و دوسگ سیاه بزرگ که درپایین تخت دراز کشیده بودند ؟
اکثر روزهای ما به اسب سواری وپیاده روی میگذشت ، روزی به دهکده رفتیم ، گویی خدا از آسمان به زمین فرود آمده ، همه سرخم کرده بودند وعده ای به زور میخواستند که دست اورا ببوسند ....
او برایم یک جفت گوشوار مروارید بلند خرید وگفت :
تنها مروارید برازنده توست چون تو خود گوهری ، گوهر دریایی
هنگا میکه دستهای اورا محکم فشار میدادم درگوش او زمزمه میکردم
" ترا دوست دارم ، ترا میپرستم، ایکاش زبان مرا میفهمیدی اما زبان قلبم را میشناسی ، آخ ....دون ...مون سینیور من عاشق تو هستم ،
تو نمیدانی تو از عشق هیچ نمیدانی ... تو درمیان مشتی کتابهای بی خاصیت عمرت را تلف کردی تنها فلسفه خواندی وبه خدای خود فکر کردی و تنها عشقی را که شناختی به مرادت بود وبس وسپس وسوسه ها بجانت افتاد ند روحت را گم کردی و درآسمان به دنبال چیزی میگشتی که نمیدانستی چیست .
در روح من دنیای دیگری را یافتی ورای دنیای درون کتب قدیمی خود ومن برایت افسانه عشق را خواندم مانند همان شهرزاد قصه گوی چند هزار ساله ، پنجره روشنی را به رویت باز کردم قصه لیلی داستان دیگری است ومن لیلی توام ، مجنون سرگردان ،
او درجوابم میگفت : تو عاشق من نیستی ، تو عاشق خدایی و خدارا درمن میبینی !
نه عزیزم ، خدا جای دیگری است بعلاوه هیچگاه خدا باین زیبایی مرا نبوسیده ؟ وبرایم گوشواره مروارید نخریده است .
او نگاهم میکرد ومرا دیوانه کوچلو خطاب مینمود.
بقیه دربرگ 4
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر