عزیزم ، هنگامیکه درگور خود آرام خفته بودی ، من به نزد تو آمدم ! ترا تنگ درآغوش گرفتم بوسیدم وبوییدم.
اما تو سرد وخاموش بودی فریاد کشیدم ، ساعت زنگ نیمه شب را اعلام میداشت ومن بی آنکه به آن اعتنایی بکنم با زترا وسنگ سرد را درآغوش گرفتم .
امروز دردهای دیروز را مینویسم اگر روزی دنیا سرنگون گردد بدان درگوشه ای هنوز شرار عشق من شعله میکشد.
روی سنگ سرد مزارت افتاده بودم ، سگهای دهکده عو. عو میکردند خدمتکارانت با چراغ های روشن بسوی من آمدند ومرا بلند کردند ووارد همان اطاقی شدیم که روزی بر بالای پله ها ی آن ایستاده بودی
ظلمت وتیرگی روی چشمانم نشسته بود
لبانم خشک وبا دل دردناکی رویم را بسوی گورستان برگرداندم گویی صدایی از قعر آن بگوشم رسید. این صدا این آوا ، متعلق به تو بود ،دوان دوان برگشتم
آه ... عزیزم ... من یارای برخاستن ندارم تا ترا درآغوش بکشم اما هنوز زخم عشق تو بردلم نشسته است ، من نمیتوانم برخیزم ، جانم زخمی است ترا ازمن ومرا ازتو جدا کردند "
آوخ ... این صدا صدای تو بود همان صدای دل انگیز ومهربان وچنان التماس میکرد که من نتوانستم خوداری کنم ودوباره تورا سنگ سرد را درآغوش گرفتم دستهایم همه خونی وزخمی بودند خدمتکاران با چراغ دراطرافم جمع شده ومرا مینگریستند وشاید اشکی نیز درچشمانشان حلقه میزد فریاد کشیدم :
رهایم کنید ، رهایم کنید ، بگذارید تنها باشم . شب از نیمه گذشته بود ومهتاب آسمانرا یک جا سپید کرد ه ، شاید میدانست که تو سپیدی را دوست داری منهم با لباس سپید وتور سپید درکنارت دراز کشیدم.
طلوع صبح بر آسمان نشسته بود ، تب همه جانم را میگداخت ، خدمکاری مر ا بلند کرد وسوی اطاق برد ومن دیگر چیزی نفهمیدم وبدین سان بیمار وخسته بخانه برگشتم .بجایی که دیگر اثری از تو نیست .
صفحه 5
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر