سحرگاه بود ، خروس میخواند ، صدایی مرا از خواب واز رویاهای پریشان پراند.چشم به پنجره دوختم آوازی برخاست ، آوازی که واژه های آن بیگانه بودند ،
قامت بلند او ، بلند تر از صنوبر مانند یک قدیس مقدس کنارم ایستاده بود و به دور دستها اشاره میکرد .
بر بالای تپه های دوردست باز عده ای بر صلیب آویزان بودند ودرختان هزار ساله در گذرگاه تاریک تاریخ بخواب .
شب شکافته شده بود ، کودکان وزنان ومردان در سکوت بانتظار حمل تابوتها بودند.
با دست به دوردستها اشاره کرد :
نگاه کن ، اینها همانهایی هستند که درکنار کوره ها آواز میخواندند
اینها همانهایی هساتند که تکه ای از قلب ترا ربودند.
خون درشب روی آسمان خفته نقشی نداشت ، خونی که از هزاران بوته گل وخار به رگهای زمین تزریق میشد
خونی که از گوشه چشم نابینایی صبورانه سرازیر میگشت
این خون بر همه بامها می نشیند تاسبزینه زنان سیه پوش را بسوزاند
باو گفتم " مرا دراین جهنم سوزان تنها بگذار ، این عدالت طبیعت است همه باید درجهنم بمیریم هرچند مانند یک عابد به معبود پیوستیم وخدا فریاد زدیم
او نگاه میکرد ، چشمانش مانند دوتکه سنگ آبی درحلقه میچرخیدند
باو گفتم "
آنها وتو جوان رفتید وجوان ابدی خواهید ماند ، من پیر سالخورده زمان با کوله بارهای سنگین که شانه هایم را فرسوده باید راههایی را بپیمایم.
ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر