هنوزستان
« مسعود فرزاد»
بارها بشکست دل ؛ اما دلی دارم هنوز
وای بردل ؛ آرزوی باطلی دارم هنوز
زورق تاب وتوان شد غرق در بحر زمان
وزسر غفلت ؛ امید ساحلی دارم هنوز
گفت غم : ماضی وحال تو برایم بس نبود
گفتم اورا ؛ غم مخور مستقبلی دارم هنوز
بسکه جانم خسته شد آخر زبانم بسته شد
لیک جوشا ن سینه ای پر غلغلی دارم هنوز
چشم نتوان داشت فهم سخن زین ناقصان
چشم فهم خامشی از کاملی دارم هنوز
تا مگر بیگا نگیها آشنائیها شود
عمر رفت و کوشش بی حاصلی دارم هنوز
مجمع امیدواران گرپریشان شد چه باک
شمع یا س و کنج عزلت محفلی دارم هنوز
چون جفای دوست بردن خوشتراز آوارگی است
بر سر کوی جفا یش منزلی دارم هنوز
گرچه از بیمایگی شرمنده ام درنزد یار
شعر شیرین ؛ تحفه ناقابلی دارم هنوز
زنده یاد مسعود فرزاد
حوصله نوشتن نداشتم باین شعر اکتفا میکنم .
ثریا /اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر