نه ! هرگز
هرگز چو او !
در انتظار لقمه ای
به دست نامردی ؛ بوسه نخواهم زد
هرگز ؛ چو ا و
با چشم بسته
با هر بی پاوسری
نخواهم نشست
هرگز ؛ با نتظار
یک کوله بار وفرارسیدن
یک بهار !!
نخواهم بود
بهار من؛ خزان من
زمستان من
در اولین سپیده دم خلقت
در میان دشتی از لاله وگل سرخ
بوستانی ازعطر ریحان
زاده شد
اینک بر بلندای دیواریک با م
می نشینم وفریاد برمیدارم
که پر شود
همه دنیا از صدای من
وخواهم گفت
ای مسکین حقیر
پرهیز من از تو
وترک کردنت
وفراراز ویرانی تودر آن سپیده دم
تابستانی
یک معجزه بود
چه آسوده از آن
( دخمه شریف)
رهایی یافتم
ثریا /اسپانیا
از: دفتر این زمانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر