پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۷

هیچ بر من مپیچ

نه ! تو  و.....

هیچکس چنین به خونخواهی دل من بر نخاست

که تو برخاستی ،

ایکاش سایه ام نیز گم میشد

سالهای زیادی است که من گم شده ام

حال در کجای زندگی تو نشسته ام ؟

درکجا ماندم ؟

سالهای زیادی است که از گلهای باغچه

بویی بر نمیخیزد

زبانم از شرح آنچه که بمن گذشت عاجز است

زمان درمن گم شد ومن درزمانه

در آسمان وگردش زمین محو شدم

من قلب کودکی خودرا گم کردم

دیگر کسی به هنگام بوسه دادن

نگاهم نمیکند

لبخند ها همه بر لبها خشکیدند

بوسه ها بر لبها ماسید

ودیگر کسی نیست که دستم را بفشارد

سر ها همه بی حرکت بی جنبش

بر شانه های فروافتاده ؛ ایستاده اند

.......

روزگاری من خواب یک ماهی بزرگ را میدیدم

مانند کودکی که میخواست در یک دریای آرام شنا کند

با اندیشه ماهیهای کوچکم به خواب میرفتم

در خواب ماهی سرخ بزرگی را دید م که به آرامی

شنا میکرد

ماهی خواب من تازه بود

صورتی بود

دلم نمیخواست بدانم چه طعمی دارد

تنها اورا تماشا میکردم

با دهان باز ، باچشمان بسته

خزه های بر پر های او چسپیدند

کم کم ماهی من طلایی شد

من لبهایم را بر پشت او گذاشتم

ودر سایه اشکهایم گم شدم .

گم شدم

هنوز هم گم شده ام

........

نوامبر 27

ثریا

هیچ نظری موجود نیست: