جمعه، آذر ۰۸، ۱۳۸۷

مرثیه ای برای فاجعه هند

درکنار برج عشق ، نزدیک رود بزرگ

صدای مرگ بلند شد

در حالیکه اسمان همچو یک جواهر میدرخشید

گرازهای وحشی وخونخوار

بسوی انسانها حمله بردند

انها بدنها زا سوراخ سوراخ کردند

تکه تکه کردندبا ستیزه جویی

یک گراز وحشی

روی پیراهن سپید وابریشمی عالیجناب

لکه خونی نشست

هنگامیکه تیرها به درون اطاقها

پرتاب میشدند

او آهار جلیقه اش را تکانی داد

شست به رویای جنبش برگهای سبز کاغذی

صدای مرگ نزدیک باو بود

صدای صدها انسان بخون کشیده

رودخانه خون روی زمین

وزنی که به حالت نیمرخ جان داد

عالیجناب سر خود را بر بالش گرمی نهاد وبخواب رفت

دنیا این است دوست من !

در زیر ساعت شهر مردگان متلاشی میشوند

وما درتخمیر رویا ها ورنجهای بی پایان خود

مانده ایم

دیگر کسی آرزو ندارد که یک رودخانه شود

دیگر کسی به گل سرخ توجهی نمیکند

وهیچکس سواحل لاجوردین را دوست ندارد !

با اندوه هاییکه درمسیر صبحگاهی فرو میافتند

.......... ثریا / اسپانیا

 

هیچ نظری موجود نیست: