سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷

فر آذر

فر آذر

آن زلال آب که از چشمه سار میچکید

یر روز کاسه لاله

برای دید خفاشان ، تیز بود

آن قطره های مروارید که جامه آن مسافر

گمشده ، باشکوه فراوان میدرخشید

بر لباس مندرس وکهنه کرکسان

چشم آنها را کور ساخت

امروز  شکوفه هارا دانه دانه چیدم

ونوبرانه درفضای تیره این سیه دلان نشاندم

امروز هنوز ایستاده ام، دربرابر آن بانوی غمگین

میخواهم بهاررا زیر رو کنم

تا گل سرخی بیابم وتقدیمش کنم

( به صبر خو کردم تا به وصل رسیدم )

اگر چه پرده های پندار آن خود فروختگان

تاریک بود

ای گرسنگان گرسنگی ، ای تشنگان بردگی

شرمتان باد ،

وروزی برروی  شما بردگان

پنجه خواهم کشید

.............

 

هیچ نظری موجود نیست: