دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷

خانه ابری

خانه ابری

 

صبح درخشان نیست ؛ نگین صبح بردست دیوان است

رنگ خاک سرخ است  ؛ به رنگ نقش فرش لاکی

دیگر گل شمعدانی درگلدان  نمیرود

و گل در باغ نمیخندد

عشق درلابلای کتابهای مدرسه گم شده

در لابلای نان وپنیروخیار و

....مشک دوغ !!! دلها رنجور ؛ لبها داغ بسته

وامید از همه دلها رفته

نه پای گریزی هست  ؛ نه جای نشستن

آنچه مینوشی ؛ خون است ، خون

لولیان سرمست خاموشند ؛ شیر درپستان مادران خشک

شده  وستاره هاگم شدند

و........ چگونه ما  درزیر غریو  باران شدیدی گذشته

درمیان مشتی خاکستر مسموم ،

به دنبال اندیشه های گمشده خود میگردیم ؟

هنوز آن آواز قدیمی را میخوانیم

در شهرهای آهنین ودیوارهای سیمانی سخت

بلند و بی گل وسبزه

همان آواز را تکرار میکنیم ؟!.

............

ثریا/ اسپانیا

 

 

هیچ نظری موجود نیست: