خانه ابری
صبح درخشان نیست ؛ نگین صبح بردست دیوان است
رنگ خاک سرخ است ؛ به رنگ نقش فرش لاکی
دیگر گل شمعدانی درگلدان نمیرود
و گل در باغ نمیخندد
عشق درلابلای کتابهای مدرسه گم شده
در لابلای نان وپنیروخیار و
....مشک دوغ !!! دلها رنجور ؛ لبها داغ بسته
وامید از همه دلها رفته
نه پای گریزی هست ؛ نه جای نشستن
آنچه مینوشی ؛ خون است ، خون
لولیان سرمست خاموشند ؛ شیر درپستان مادران خشک
شده وستاره هاگم شدند
و........ چگونه ما درزیر غریو باران شدیدی گذشته
درمیان مشتی خاکستر مسموم ،
به دنبال اندیشه های گمشده خود میگردیم ؟
هنوز آن آواز قدیمی را میخوانیم
در شهرهای آهنین ودیوارهای سیمانی سخت
بلند و بی گل وسبزه
همان آواز را تکرار میکنیم ؟!.
............
ثریا/ اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر