دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۰

با من بمان

دلم میخواهد راهی شوم ، راهی کوهی ، دشتی جاده ای

دشتی به رنگ سبزی که به دلها میپیوندد

وکوهی که میدرخشد از سپیدی برف

تو با من بمان ، وشاعرانه بیاندیش

به پرواز پرنده ها وآواز آنها که درگوشه قفس

جای گرفته اند بیاندیش

تو با من بمان ؛ برهنه شو همانند یک تیغ برنده

ریشه کن میان خاک وپیکرت را عریان کن

وچشم انتظار صبح روشن بنشین

خورشید آنجا چه رنگی دارد؟

به رنگ خاکستری مرده

شور گم شد ، شهناز گم شد ، ماهور گم شد

وشیدایی به خون نشست

زنان ساده لوح بردار میشوند

آنها با مرد شبگرد خوابیده اند

عریا ن وپشت به مناره پر شکوه گنبدها

آنها شب را بخواب آیینه فرستادند

وخودرا چون شقایق به دست شب سپردند

با من بمان ، ما ، ما ندگاریم

تا زخم چرکین را مرهم بگذاریم

ما میمانیم

ما که از نژادهای قدیم هستیم

تو ...با من بمان

دوشنبه / 23/ دسامبر / ثریا / اسپانیا/

هیچ نظری موجود نیست: