شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۰

آغاز سفر

سفر ما چگونه آغاز شد؟

با لبان شکفته ، خندان

در ترنم یک آهنگ ، بی هیچ حیرتی

از خاک عبور کردیم

با سرودی بر لب که نامش زندگی بود

در زورق ما نان بود ، وسکه خورشید

وقانون روشنایی ، به دوراز تاریکی کویر

با گیسوان بلند وقامت زیبای خودم

--------

امروز کجای زمان ایستاده ام

در کدام مرز؟

شمار روزان وشبان وسال وماه

همه را رها کرده ام

تنها حافظه امواج دریاست که میداند

سفر چگونه آغاز شد

از آن زمان تا این زمان ، بی هیچ هراسی

همچو یک خواب فریبنده گذشت

آه.... دیگر مجالی نیست ، ره فراری نیست

کجاست آن ساحل میعاد ؟

کجاست آن کوچه های بن بست

وآن امواج بوسه که بادررا به وسوسه میانداخت

صبح امید ما گم شد

فانوس بادبانی خاموش گشت

وما نشستیم چشم انتظار

برگشت

با آمدن کسی ، که هیچکس نبود

خیزابهای ساحل شب ، خانه کوچک مرا

خیس کرده اند

دریای شب طوفانی است وزورق ما شکسته

من تنهایم ، من تنهایم ، بی فانوس وبی چراغ

بی هیچ نوری ، من تنهایم ، من تنهایم

وتنهاییم را باتو قسمت نخواهم کرد

---------------------------- ثریا/ اسپانیا/ شنبه 17 دسامبر 11

 

 

هیچ نظری موجود نیست: