سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۰

زندانی من

آوخ ، که دلم میخواست یک نقاش زبر دست بودم ویا یک شاعر

بزرگ ویا یک نویسنده معروف ونامی ! تا بتوانم در یک اثرفنا ناپذیر

آن شوری را که در دلم بوده وهست ، آن اژدهایی که بیشتر آدمها را

به پستی ورذالت میکشاند ، آن درنده خویی که بمن چنگ ودندان

نشان میدهد ، تصویر کنم ، اما متاسفانه برایم مقدورنیست ، نه نقاشم

نه شاعر ونه نویسنده تنها مرثیه گوی دل دیوانه خویشم .

آن روز جلوی درزندان غوغا بود ، همه درانتظاربودند پاسبانها فحش

وناسزا میداند مردم یکدیگر را بسویی پرتاب میکردند روز ملاقات با

زندانیان بود .

پاسبانی از من پرسید برای چی آمدی ؟ گفتم برای ملاقات یک زندانی !

گفت : چکاره اش هستی ، گفتم همسرش ، گفت سجل بده ، اجازه از

مقامات گرفته ای ؟ گفتم ، بلی از اداره سیاسی او باچشمان هیزکثیف

خود بمن نگاه میکرد گفتم ، میتوانم بروم تو؟

گفت ، باید آن دسته که رفته اند برگردند بعد نوبت شماهاست !

شوهرت چکار کرده دزدی ، یا آدم کمشته نکند ازهمان .....گفتم ،

نه آدم کشته ونه دزدی کرده شب گذشت بخانه برنگشت سپس از یک

بازداشتگاه بمن تلفن کردند وگفتند که توقیف است ، همین ،

نگاهی بمن انداخت برگ اجازه ورودرا گرفت وبرد جلوی میز

دیگری پاسبانی آنجا نشسته بود از دور مرا ورانداز کرد مشتی پول

دردستم بود آنهارا به دست پاسبان اولی دادم تا اجازه دخول بگیرم!

کجا میرفتم ؟ به دیدن مردی  با چشمان قهوه ای روشن که نیمه عشقی

از آنها ترواش میکرد ومرا مینگریست مردی که گمان میبردم دنیا

درمیان بازوان اوست.

به پاسبان گفتم بگذار منهم بروم با مشتی اسکناس که کف دستش گذاشتم

گفت ، پس نگو سیاسی است بگو دزدی کرده است ، بر آشفته شدم

که چگونه میتوانم دروغ باین بزرگی را بگویم ، مردی چرک با ریش

بلند داد زد ، آها آقا رجب زندانی شماره .... ملاقاتی داره اگه هنوز

نرفته حموم اونو بیار ( حموم یا حمام جایی بود که مردان مارا به آنجا

میبردند ، دستبند قبانی با وزنه های سنگین به آنها وبیضه هایشان وصل

میکردند وبا شلاق سیمی صد وپنجاه ضربه شلاق بر پیکر آنها فرود

میاوردند ) نه حمامی که من گمان میبردم آنهارا برای شستشو میبرند

تا آن روز که بخانه ما ریختند چیزی نیافتند چیزی نداشتیم که پنهان کنیم

هردو کار میکردیم او یک بار دیگر نه سال میهمان این هتل بود.

آخ که چقدر دلم میخواهد حالا که شکست خورده وبیمار است اورا

ببینم وبه ملامت او برخیزم او برای چه کسانی اینهمه زجر را تحمل

کرد ؟ برای امروز؟ برای مردمان شهید پرور وهمیشه سوگوار ؟

برای عرب زاده های دیروز وامروز وفردا؟ او نمیدانست که ملت ما

ملت نیست ، قبیله هایی از سراسر دشتها وکوهها گرد هم جمع شده

تنها وجه اشتراک آنها زبانشان است آنهم  بی هیچ علمی و یا ادبی ؟

ثریا/ اسپانیا/ از یادداشتهای دیروز !

 

هیچ نظری موجود نیست: