دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۰

به علی گفت مادرش روزی !

تو ، ای مردی که لبهای مرا از شراربوسه هایت سوزاندی......

--------------------------- فروغ

فرصتی بود تا به تو ، دوراز چشم رقیب

بوسه ای بدهم وبرایت افسانه بخوانم

فرصتی بود تا با تو این کتاب بی سرانجام را

دوباره بخوانیم

کتابی که تنها چند صفحه کوتاه آنرا خواندی

وسپس بسوی افق های دور سفر کردی

آن زمان بر شاخه نوجوان هستی

من ، با بالهای نازک وخسته خود

بتو تکیه میدادم

و تو موجی از رازهای دیروز را

مانند نسیمی در گوشم میراندی

باغبان سر انجام درهارا بست

دیگر نتوانستیم به شکوفه های بهار بیاندیشیم

وپس از آن دیگر بهاری نبود

ای مرد ، بیاد آن آوازها باش که میخواندم

بلند شو، وبا آن چوبدستی ات

پرده های تاریک را کنار بزن

وبه آفتاب دوباره سلام بگو

بلند شو وقانون تاریک گشتاپویی را درهم بشکن

وبیاد بیاور که من همیشه از ارتفاع میترسیدم

وتو دربالای قله کوههای ( توچال) میگفتی :

ترسو مرد ، امروز دیگر از هیچ چیز نمیترسم

-----------

ازاینکه آمده ام ( برای آنکه آمده باشم)

واز اینکه میروم طبق قانون طبیعت

پس از آن دیگر هیچ واژای نیست

که از آمدن ورفتن من ، دم بزند

هیچ نمیدانم که ،

فرصتی بود تا زیباشوم ،برای بالیدن بخود؟

یا ذات بودن...بلی ذات بودن خود زیبایی است

بیرون شدن از خود یک قصه لطیف است

ما ، من ، تو ، از خیابانهای پربرف

کوچه های باریک ونمازخانه ها گذر کردیم

به محله های پست تری سفر کردیم

من درکنار آواز وگیتار کولیان

وتو درکنار قانون بی چون چرای زندگی

امروز آغاز دیگری است ،

پرده هارا بالا بزن وبه کوههای پر برف

ودرختان لخت بنگر آنها نیز دوباره زنده خواهند شد

با آنکه میمیرند دوباره زنده میشوند

تو ، ای مرد

از تنگنای محبس خود بیرون شو

از منجلاب تیره این زندگی

رویاهای دوردست هنوزجذبه دارند

وبرایمان آواز میخوانند

-----------------

ثریا. اسپانیا. دوشنبه . ساعت چهار ویک دقیقه صبح!!!

 

هیچ نظری موجود نیست: