یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۰

دنباله قصه

تمام دیشب نخوابیدم ، وبفکر کسی بودم که مرا به سفر تشویق کرد،

هیچ میل ندارم خاطره اورا درذهن وخیال خود ودیگران خوارکنم ویا

از صافی وشفافی اورا چون یک الماس درخشان جلوه دهم ویا یک

رودخانه ای با آب زلال وپاکیزه اورا مبرا از هرگناهی بدانم ،

او هم آلودگیهای خودرا داشت او میخواست یک دنیای تازه وانسانهای

تازه ای بسازد ومن میل نداشتم بخاطر رویاهای او همه فرصتهای

زندگیم را ازدست بدهم .

در نوجوانی مردی را دوست میداشتم که به سراشیبی سقوط میرفت

ومن یک پا درهوا ویک پا درراه او معلق میان زمین وآسمان وآویران

بین دوقدرت بودم نه میل داشتم جان ودل وآینده ام را فدای او وفریبش

بکنم ونه قدرات داشتم از اودست بکشم او بسرعت میخواست بسوی

شهرت وپول برسد ، هنوز که این نوشته هارا مینویسم خاطره آنروز

ر ا که باهم ازخیابان لاله زار به طرف مغازه بزرگ ( گیو) میرفتیم

تا من پارچه پالتویی ام را انتخاب کنم از یاد نبرده ام ،

شاید اگر روش بقیه زنهارا درپیش میگرفتم خوشبخت میشدم اما میل

داشتم که خودم باقی بمانم امروز هیچ چیز دراین دنیا ندارم اما ازنظر

دیگران زنی خوشبختر از من وجود ندارد ، زنی متمول ، مرتب د ر

سفر وسیر وسیاحت و....آزاد .

اما این واقعیت زندگیم نیست همیشه سرگردانم هیچ جا آرامش ندارم ،

لانه ای ندارم تا به آنجا دل ببندم ، تمام تفریحات دنیا برایم رنج آورند

ایکاش مانند اکثر مادران ابله به دنیا میامدم ومانند آنها در آخرین سنین

بالا سجاده ای را پهن میکردم ویا مجاور یک شهر مذهبی میشدم !!

امروز او که مرا به سفر تشویق کرد دیگر دراین دنیا نیست اوجانش

را درراه آر مانهایش به باد داد ودیگر کسی نیست ، جایی نیست تامن

به آنجا پناه ببرم همه چیز به نظرم تغییر شکل داده وهمه چیز بنظرم

دروغین ویا نمایشی است حقیقت گم شده است.

ثریا . اسپانیا. از ورق پاره ها . یکشنبه

هیچ نظری موجود نیست: