چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۰

دریا ومن

زمان زمان رفتن است وزمان پریدن از روی پل ، همه رفتند ،

زمانیکه در آغوش دریا جای بگیرم ، هرصبح آفتاب مرا درآغوش

گرم خود میفشارد وهر شامگاه مهتاب بانور خود مرا غرق روشنایی

میکند.

ستارگان خاکستر پیکرم را نور باران میکنند ذرات خاکسترم می غلطد

می غلطد به همراه ماسه ها بسوی ساحل میخرم تا برپاهای تو بوسه

بزنم

دستهای کوچکت را درآب دریا فرو کن تا بر آنها نیز بوسه بزنم

هر صبح به هنگام طلوع آفتاب برگ گلی صورتی را بسوی آب

بفرست نا من با بوسیدن آن ترا بوسیده باشم

آنگاه دیگر هیچگاه تنها نخواهم بود ، هیچگاه درآغوش دریا تنها نخواهم

بود شاید درون یک صدف جای گرفتم شاید درون شکم یک ماهی

کوچک ویا شاید درحلقوم یک نهنگ بزرگ ، درتمام این اوقات

من تنها نخواهم بود هیچگاه دیگر  تنها نخواهم شد.

-------------ثریا/ اسپانیا/ مالاگا / قصه شب یلدا ومرگ اختر

هیچ نظری موجود نیست: