همه هستی من ، یک صندلی با روکش پاره است
که خودم را درآن تکرار میکنم ، گاه به گریه ها ،گاه به خستگی ها
وگاه فکر رفتن به ابدیت
من دراین صندلی آه دمیدم ، آه وفریاد کشیدم ، فریاد
دم به دم
من پایه های آنرا بنه زمین موزاییکی بدون فرش پیوند داده ام
زندگی شاید یک دروازه بزرگ باشد که هر روز
مردان وزنانی با هیبت های گوناگون وپوزه های بد هیبت خود
از آن میگذرند
زندگی شاید طنابی باشد که من لباسهای فرسوده ام را
روی آن به دست آفتاب میسپارم
زندگی شاید همان قهوه تلخی است که من هرروز
به زور آنرا فرو میدهم به همراه قرص های رنگا رنگ
که گه گاه مرا گیج میکنند
زندگی شاید رهگذری باشد که سر راهت می ایستد
وکلاه از سر تو بر میدارد
زندگی شاید آن لحظه مسدودی باشد که تو
در تفاله های فنجان چای خیره میشوی
زندگی هیچگاه با ادراک ماه ودریافت ظلمت آمیخته نشد
همیشه تار یکی بود ، تاریکی
دراطاقی که از تنهایی من کوچکتر است
ودل من که باندازه همه جهان است
به هیچ بهانه ای نمیتواند آرام بماند
گلها در باغچه خانه مرده اند
وآن نهالی که روزی دیگری درخانه بزرگ ما کاشت
دیگر وجود ندارد
آه ...سهم من این است ، سهم من این است
ایستادن درکنار ملتی که با ناشنناش کردن وترید آبگوشت
وسیراب وشیردان ودل جگر وعرق سگی میزیست
وخودرا به هیچ فروخت
دیگر د ستی نمانده که درباغچه کاشته شود
وهیچ دستی دیگر سبز نخواهد شد ، تنها یک دروغ بزرگ بود
سفر ما دیگر حجمی ندارد وخط زمان به آخر رسید
حجمی که هیچ تصویری در آن باقی نماند
آیینه ها همه شکستند ودیگر کسی نتوانست
چهره اش را درآیینه تماشا کند
وبدین سان است که کسی میمیرد ،دیگری میماند
صیادان بزرگ در اقیانوسها ، کوسه هارا شکار میکنند
ومن ، با ماهیان کوچک فراری خود دلخوشم
ثریا/ اسپانیا/ جمعه 13 آپریل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر