دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۱

ویرانه

دیوار سینه ام ، اینک سدی شده ،

دیوار سینه ام دربرابر رودخانه عشق ، راه را بسته

درآنسوی سینه ام سیلی هولناک در حرکت است

سیلی به رنگ سرخ خون

آن روز ، آن رزو غمگین وملا آور

آغاز افسانه عشق ما بود

اینک سر  انجام آن ، قصه ی تلخ ونا تمام

گویی نه آغازی داشت ونه انجامی

نگهبان پیرگورستان گفت :

باد گلهارا برد وشمع هارا خاموش کرد

باید دسته گلی دیگر برایت بفرستم

باد وزمین مهر بانی خودرا ، از ما گرفتند

امروز ، درآن سوی زمان به فردای بی فردا میانیشم

امشب امید از دلم رمید ، منکه در آرزوی یک دیدار

میسوختم

مونس همیشگی ام ، یار قدیمی ام ، تنهایی

در اطاق کوچک  من پرسه میزند

صدای آوازی آشنا بگوشم میرسد ، صدا وآواز

مال دیگری است  ومجلس آرای دیگران

میخواهم آن شعر از یاد رفته را تکرار کنم

میخواهم فریاد بکشم

نه پاسخی ، نه صدایی ، نه ندایی ، نه آوایی

اینجا دست ایمان سینه هارا نمی لرزناد

موریانه آنهارا جویده است

اینک منم ، از پای بست ویران

ومیدانم ، میدانم تو هم ویرانی

میدانم هیچگاه باز نخواهی گشت

اینک تنها نام » امید « را به صورت مدالی

بر گردن   میاویزم

شاید نا امیدی ها گم شوند ؟!

وامید پدیدار

                            ثریا/ اسپانیا/ 23 آپریل 012

هیچ نظری موجود نیست: