دیوار سینه ام ، اینک سدی شده ،
دیوار سینه ام دربرابر رودخانه عشق ، راه را بسته
درآنسوی سینه ام سیلی هولناک در حرکت است
سیلی به رنگ سرخ خون
آن روز ، آن رزو غمگین وملا آور
آغاز افسانه عشق ما بود
اینک سر انجام آن ، قصه ی تلخ ونا تمام
گویی نه آغازی داشت ونه انجامی
نگهبان پیرگورستان گفت :
باد گلهارا برد وشمع هارا خاموش کرد
باید دسته گلی دیگر برایت بفرستم
باد وزمین مهر بانی خودرا ، از ما گرفتند
امروز ، درآن سوی زمان به فردای بی فردا میانیشم
امشب امید از دلم رمید ، منکه در آرزوی یک دیدار
میسوختم
مونس همیشگی ام ، یار قدیمی ام ، تنهایی
در اطاق کوچک من پرسه میزند
صدای آوازی آشنا بگوشم میرسد ، صدا وآواز
مال دیگری است ومجلس آرای دیگران
میخواهم آن شعر از یاد رفته را تکرار کنم
میخواهم فریاد بکشم
نه پاسخی ، نه صدایی ، نه ندایی ، نه آوایی
اینجا دست ایمان سینه هارا نمی لرزناد
موریانه آنهارا جویده است
اینک منم ، از پای بست ویران
ومیدانم ، میدانم تو هم ویرانی
میدانم هیچگاه باز نخواهی گشت
اینک تنها نام » امید « را به صورت مدالی
بر گردن میاویزم
شاید نا امیدی ها گم شوند ؟!
وامید پدیدار
ثریا/ اسپانیا/ 23 آپریل 012
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر