شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۱

چرا فریاد بی حاصل کنم ؟

می گریزم از تو ، در بیراهه های راه/ تا ببینم دشتها را درغبار راه

تا بشویم تن به آب چشمه های دور/ تابلغزم درنشیب بادهای نور

» فروغ فرخ زاد «

او در عاشقانه ها زیست وخودرا بسوی طبیعت کشاند ، بوی عشق و

آن حس زنانگی دراو همیشه زنده بود ازآن گونه آدمهایی بودکه

همیشه خوب را خوب میدید وبدرا نیز خوب میپنداشت !

هیچ گاه از عشق پشیمان نشد

عشق به او انرژی وروح میداد تنها یکبارآخرین باری بود که بریک

» در شکسته کوفت «  همه چیز را پذیرفت ، تحمل کرد وبراین

باور بود که عشق روزی معجزه خواهد کرد ؟! او به عشق و

به روشنی عشق مومن بود وایمان کامل داشت

معصومیتش را حفظ کرده بود اما .. بی خبر ازدنیای اطراف و

همه نامردمی ها ونامردیها ، ناگهان آز آسمان دریک چاه عمیق سقوط

کرد درانتهای چاه احساس کرد که زیاد از حد یک انسان رنج برده

ودشواری هایی که برای یک زن بسیار زیاد بود .

او نمیدانست که درچه ابتذال اندیشه هایی راه میرود گامهایش محکم

بودند در عین حال احساس میکرد در یک بیابان وسیع وبی آب

وعلف ایستاده است وفریاد میکشد بی آنکه کسی صدای اورا بشنود .

ثریا/ اسپانیا/ از یادداشتهای روزانه

 

هیچ نظری موجود نیست: