نمیدانم که درست میدیدم یا نه ؟ سرم روی تنه ام نبود ؟ واقعا ، سرم نبود ، سرم از تنم جدا شده وگم شده بود !
سرم تو آسمان درکنار مهتاب شب چهارده ودرکنار ابرهای پراکنده وصورتی بیگناه در میان مهتاب جای داشت .
بدون سر از همه خیابانها رد شدم همه جا سیاه وتاریک بود نه چراغی نه روشنایی ، تنها شعله شمع بود که درمیان کاغذ رنگی ها می سوخت وسر من آن بالا بالا ها داشت به زمین مینگریست.
مهتاب صاف وراست میدرخشید وهمه جارا نشان میداد حتی گورستانهارا وچشمان من در سر بی پیکرم داشت از گنگره ها وبلندی ها و گنبد ها وپشت بامهای بلند وکوتاه ؛ ساختمانهای ریز ودرست کوتا ه ودراز وآوازخوانان دسته کر ودعای پیر مردی که صدایش حتی از میکروفون هم به سختی شنیده میشد، دیدار میکرد ، آه سرم کو ، سرم کجا رفته ؟ میدانستم درشبهای مهتابی خیلی انقلابات درونی در بدن انسان ایجاد میشود مثلا همه میل دارند که دوست بدارند وغیره.... اما هیچگاه گمان نمیکردم سری بی تن در آسمان بنشیند ؟!
تنه بدون سرم را کشیدم روی بالکن وبه تماشای خیل عزا داران نشستم که با طبقی از تور ومخمل وطلا ونقره وگل وشمع وشمعدانهای سنگین روی سر طبق کشها آهسته آهسته به جلو میامد گاهی طبق کشها مکثی میکردند دستی شیشه های آبجو را به زیر پرده میبرد آنها بسرعت آنرا مینوشیدند دوباره به حرکت در میامدند.
بیچاره سر بی تن من داشت براینهمه حماقت در آسمان میگریست وپیکر بی سرم لرزان خودش را بسوی اطاق کشاند وروی مبل نشست
آه بیاد آنروزها افتادم آن روزهایی که باچند آدم حسابی قلم به دست وکتابخوان دمخور بودیم وشعر میخواندیم مینوشتیم به موسیقی گوش میدادیم وابدا صدای طبل وشیپوری بگوشمان نیمخورد اگر هم بود دران دوردستها بود عده ی میل داشتند برای مردی که نمیشناختند واز تبار دیگری بود تو ی سرشان بزنند وگریه کنند والبته بی اجر هم نمی ماندند ،
حال در این سوی دنیای متمدن بازهم طبل وشیپور وبوق وسرنا تابوت وعماری زنان ومردان سیاه پوش ونقاب بر صورت زیر یک طبق بزرگ را که باندازه یک خانه میباشد ، میکشند وبجای گر یه عرق میخورند وآبجو مینوشند بعد هم عشق است
تنها پیر زنان اشک میر یختند آنهم برای جوانی از دست رفته خود
شکر خدا که تمام شد ، واو دوباره به دنیا برگشت ؟! وما منتظر عدالت واقعی وصلح واقعی وهمه چیز واقعی او هستیم شاید دوباره مردم گرسنه سیر شوند ومر دم سیر بفکر گرسنگان بیفتند زندانها خالی شوند وآزادی بیان درهمه جای دنیا یکسان شودو..سرمنهم روی تنه ام جای گرفت .
بقول معروف ، تاخر دردنیا هست مفلس در نمی ماند. آ... مین
ثریا/ از یادداشتهای روزانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر