سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۱

دوستی ما !

دوستی های این دوره زمانه خیلی بامزه است ، دوستی هایی که برمبنای منافع بنا شده اند ، بخصوص که اگر تازه وارد باشند وترا از قدیم نمی شناختند ،

دوستی امریکایی دارم که مادر شوهر دخترم هم میباشد ، ما سالهای  سال هر پانزده روز یکبار با هم ناهار میخوردیم ، خوب کمی شماره  شناسنامه هایمان رقمش بیشتر شد او زیر تیغ جراحی رفت منهم لنگان لنگان خرک خودم ویا خودم را میکشاندم اما هیمشه با او درتماس بودم واز حالش خبر میگرفتم . ناگهان رابطه قطع شد خوب باز گذاشتم تقصیر شماره های شناسنامه وفراموشی ذهن .

هفته پیش برایم پیغام فرستاد ه بود که چرا جواب ایمیلهای اورا نمیدهم  وچرا وچرا وچرا ؟ هر چه به پیر وپیغمبر قسم خوردیم بابا ما هیچ ایمیلی از ایشان د ریافت نداشته ایم ، کسی باورنکرد حتی آنهایی را که بخیال خود برای من میفرستاد هنوز در  جعبه خود داشت ونشان دخترم داد ، دختر ک هم مرا سرزنش کرد که چرا جواب اورا نداده ام بخصوص او که اینمیلها را که عبارت بوده از کارت تولد / کارت کریسمس/ کارت عید پاک وکارت کارت وکارت به دخترم گفتم تو ،راست میگویی او همه اینهارا فرستاده تنها یادش رفته دکمه » سنت« را بزند تا اییمل او به دست من برسد گذشته از آن اگر واقعا اینطور بود تلفن که داشت موبایل هم داشت میتوانست زنگ بزند وبپرسد.

با خودم گفتم اگر جنگ جهانی سوم وجنگ اتمی هم شروع شود با تقصیر من است .

با یک دوست قدیمی وهمکار خیلی قدیمی پس از ما هها قرار گذاشتیم برویم قهوه ای بنوشیم ، از راه رسید شل ووارفته بی حال با یک گرم کن سبز ودمپایی ؟!

آخ...حوصله ندارم ، خسته ام ، اینجا همه چیز بو میدهد> اینجا کجاست ما آمده ایم ؟ وای ، داد ، بیداد ، ناگهان رو کرد بمن وگفت :

پیشانیت را بوتاکس زدی ؟ گفتم من؟ نه من اگر پولم از پارو هم بالا رود محال است صورتم را به دست جراحان زیبایی بدهم میخواهم وقتی که در آیینه نگاه میکنم خودم را ببینم ، نه دیگری را ، گفت نه تو راست نمیگویی ، صورتت هم صاف شده این پستانهارا از کجا آوردی تو که پستان نداشتی ؟

ای داد وبیداد کار دارد بالا میگیرد حال من وسط خیابان چگونه میتوانم بلوزم را بالا بزنم وبگویم بخدا ما ل خود م هستند ومن همیشه آنهارا داشته ام چهار بچه هم با آنها شیر داده ام خوب ، از اقبال بلندم هنوز خوب مانده اند ، خیر ، مانند یک دشمن خونی مرا ورانداز میکرد اورا  به یک کافه تریا بردم قهوه ای سفار ش دادیم به گارسن میگوید :

نو ، نو، من آی دون لیک اسپانیا شیرینی ، گارسن نگاهی بمن انداخت ، گفتم ایشان شیرینی دوست ندارند برایشان یک آبجو بیاورید.

خسته وکوفته با پاها های دردناک دو اتوبوس گرفتم وبخانه آمدم وبقول نازنینی یک من رفتم صد من برگشتم .

ثریا. اسپانیا/ یادداشتهای روزانه / سه شنبه

هیچ نظری موجود نیست: