چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۱

از دفتر روزانه

 چند روز پیش از یک مغازه نیمه عربی ، نیمه ایرانی ؛ نیمه اسپانیایی نیمه کردستانی ، نیمه نمیدانم ترکستانی ، یک قوطی سبزی قورمه سبزی آماده سرخ شده خریدم تا برای طفلان مسلم قورمه سبزی درست کنم ، هرچه باشد هنوز بو وطعم خورشهای  مادر بزرگشان در عمق گلویشان جای دارد ،

آخ ، چه افاده ای، خانم فروشنده خیال میکرد دارم مجانی جنس میخرم وای چه دماغی بالا گرفته بود ، خوب هر چه باشد ما از خودشان نیستیم ! یک بسته چای ویک شیشه ترشی ، بیست یورو تقدیم داشتم وتا کمر خم شدم از اینکه ایشان لطف فرمودند ودستور پختن محتویات قوطی را بمن دادند .

سبزی خشک شده آش حالا سرخ شده وباکمی روغن درون قوطی جای داشت  ، آنر ا روی گوشت ولوبیای پخته ریختم ، خیر قابلمه پر شد وبالا آمد ، روی قوطی را خواندم ، نوشته بود:

سبزی قورمه سبزی سرخ شده ! محتوی ، جعفری ، تره، گشنیز!! شیوید وشنبلیله ، نمیدانم ازکی تا بحال ما داخل قورمه سبزی شیوید وگشنیز ریخته ایم ؟! حالم بهم خورد حیف گوشتهای لذیذی که با آن مخلوط کرده بودم قابلمه لبریز از خورش شد ؟! گویی زائید ، کمی شنبلیله سرخ کردم به درونش ریختم وکمی چاشنی ، خیر سبزی سبزی آش بود وهمان فر هنگ پر بار ایرانی که » گنجشک را رنگ میکنند وجای قناری میفروشند ، از همه بدتر قیافه خانوم فروشنده با آن فیس وافاده اش داشت مرا میکشت ، ایکاش حداقل خوشگل بود نه مانند دده مطبخی های قدیمی با پک وپز  ودندانهای بزرگ که آماده بودند ترا تکه تکه کنند.

متاسفانه در سر زمین ما هیچگاه آزادی به مفهموم واقعی خودوجود

  نداشته  وهیچگاه هم معنای آنرا نفهمیده ایم از آنجاییکه در تمام طول تاریح زیر پای مردان واربابان مستبد بوده ایم ودر همه عمر اقوام مختلفی بما حمله ور شده اند ملت ما ظالم وظالم پرور وریا کار ودو رو بار آمده وشکل گرفته است .

را بطه من با همه ایرانیان قطع شده است کاری به هم نداریم مهربانی را من درمیان این سر زمین یافتم با آنکه میهمان ناخوانده هستم اما هربار درخیابان آغوشی به رویم باز میشود وبوسه ها رد وبدل میگردد از داروساز قدیمی تا قصاب جدید از گلفروش محله تا سبزی فروش وچند دوستی که کمی سنشان بالاتر است ودر کلاس بالایی رشد یافته اندوبزرگ شده اند حتی کشیش محل هم آغوشش برویم باز میشود من تا امروز هیچ ایرانی وهم وطنی را ندیدم که بدینگونه وبی هیچ تصور خاصی ونظری برویم آغوش باز کند .

همه از هم میترسند فرار میکنند من خوشبختانه به غیرا زچند کتاب وچند نوار ومقداری صفحه موسیقی چیزی از ایران بار نکردم وبا خودم نیاوردم هیچ توشه ای به همراهم نبود تا امروز روی آنها بنشینم وآنهارا ارث مادر بزرگ و.پدر بزرگم بدانم !؟.....

این خوی وخصلت واقعی ماست  هرصبح یک ماسک دیگر روی چهره خود  میگذاریم..و خلایق هرچه لایق

ثریا/ اسپانیا/ یادداشتهای روزانه / چها شنبه

هیچ نظری موجود نیست: