دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۱

تکه ، تکه ها

اگر بخواهم همه آنچه که برمن گذشته بنویسم یک مثنوی خواهد شد واز حوصله بیرون ، بنا براین تکه های دردآور را جداکرده ام .

خانم دکتر پدرش در گاراژ (غرب ) صاحب دوعدد کامیون بود وحمل ونقل وباربری را انجام میداد ، دبیرستانرا تا سال نهم خوانده وسپس معلم مدرسه شد وبه بچه های کلاس اول درس فارسی میداد با دانشجوی طب آشنا شد وبا آنکه چند سالی از او بزرگتر بود با همه مخالفتها با او عروسی کرد وصاحب سه فرزند شد .

ایام گذشته شب وروز درکنار ما بودند وبه هنگام شکست خوردنم فرمودند:

چطور میشود با یک آدم بی خانواده رفت وآمد کرد؟ درحالیکه درهمان زمان با از ما بهتران که شهره بودند وحال آش نذری وحلوای نذری میپختند وسفره ابوالفضل آنهم ( درناف ) کشور کفار رفت وآمد میکردند > با خود گفتم حیف وصد حیف  که مادرجانم عکسهارا از ترس جانش به آتش کشید ( عکسهای میرزا آقاخان کرمانی) وصد حیف که گذشته خودش را منکر شد وترسید که بگوید از یک خانواده زرتشی بلند شده است آنهم آز یک خانواده روشن فکرواهل کلام وکتاب وفرهنگ.

----------

کوکب خانم دراینجا که هنوز ما خانه بزرگی داشتیم بیست وچهار ساعت درخانه ما ولو بود خودش فرزندانش  برادرانش خواهرش وهر کس را که از راه میرسید بخانه ما میاورد تا بگوید ( این دوست من است ) !

هنگامیکه شکست خوردیم ، کوکب خانتم فرمودند :

پسرم میگوید اینها بی کس وکارند ، اگر کس وکار داشتند پس چرا بانیجا نمی آیند تا شمارا ببیند ؟ من چطوری به فامیلم بگویم شما دوست منید ؟

جوش آوردم وگفتم :

گس وکار من روی زمینهای خود ، درخانه های خود ودر سر زمین خود استوار ایستاده اند ، به فرنگ میروند درس میخوانند وبرمیگردند دوباره درهمان شهر دورافتاده زندگی میکنند ، آنها احتیاجی ندارند به کشورهای سرد ویخ بروند برای گرفتن پول دولتی وخانه وپرده ومبل ، کتاب خاطرات فرید را بازکردم وعکس ( میرزا آقاخان) را باو نشان دادم وگفتم من از این خانواده برخاستم ، خندید کتاب را ازدست من گرفت وگفت : ببینم منهم میتوانم کس وکاری برای خود دراین کتاب پیدا کنم ؟

باز بیاد سوزاندن عکسهای مادر افتادم.  از خاطرات  اسپانیا

هیچ نظری موجود نیست: